شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
همه ی وجودم را میگویم لحظه ای دلم برای درماندگی اش سوخت.دستی نبود ک تکه های خورد شده اش را جمع کند .خودش را بند کسی کرده بود ک هیچ نمی فهمید از عشق، هیچ نمی دانست از علاقه،هیچ درکی از دوست داشتن نداشت.مگر چ گناهی کرده بود ک این گونه تاوان دادچ گناهی کرده بود جز...اصلا چ کسی گفت عاشق گناهکار استچ کسی گفت دل توان گناه کردن دارد دل چ می فهمد گناه چیست از من ک خودم را بهتر نمی شناسی؛ساده بگویم برایت ؛من ؛جز مهر نمی دانم ،جز محبت نمی...
باید که از لبان کبودتدر بهت و گریه بوسه بگیرمدر اوج خستگی بغلم کنبگذار ایستاده بمیرم ......
با تو خواهم ماند...با تو خواهم خواندو تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسیداگر ابرها بگذارند......
با تو خواهم ماند.با تو خواهم خواند.و تو را در بهت آفتابی ات خواهم بوسیداگر ابرها بگذارند...!...