بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
بهار خود خود شمایی حضرت دلبر!
بی زمستان، بهار لطفی نداشت
عطر یک شکوفه ی بهار نارنج ات برای من کافیست بهار، تا آمدنت را به انتظار بنشینم
بهار، زندگی جدید و زیبایی را بر زمین ارزانی داشته است
در پایان هر روز بهار، باید خاک را بوئید.
حیف نیست بهار از سر اتفاق بغلتد در دستم آن وقت تو نباشی ؟
بهار جشن طبیعت است
شکوفه در شکوفه پیچیده ست، و این آغاز فصل بهار است
دوباره فصل بهار است و انگار زمین در حال شعر گفتن است
عشق من دستانت بهار است زنده می کند مرا
بهار همه با فروردین می آید بهار من، با تو!
برایم مثل همین “بهار” می مانی آمدنت را همیشه تحویل میگیرم …
اگرچه آخر اسفند اول عید است بهار، اول اسفند میرسد از راه
غصه نخور مسافر! رفتیم تو ماه اسفند بهار تو بر میگردی چیزی نمونده بخند...
نرم نرمک میرسد اینک بهار تف به قبر روزگار |
آغوش تو برای زمستان من بس است من زیر بار هیچ بهاری نمیروم ...
ما سالهاست غیر زمستان ندیدهایم تقویمها دروغ نوشتند از بهار...
تو بهار روزای زمستانی منی
بیخیال زمستان آغوشت که باشد همیشه بهار است...
چال گونه هایت بهاری است که چال میکند زمستان را
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
تو باشی ، خرداد پایان بهار نیست ؛ آغاز دوست داشتن است ...
بهار چه جاودانه با سرانگشت سبز خویش فرا رسیده است.