با چای تو باشد سر صبحی چه شود ، عشق.....! آغوشِ تو و گرمیِ یک جرعه غزل وای..
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد ؟ که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز
دور از تو گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود از هر چه زندگیست دلم سیر می شود
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
و تو پنهانی ترین دلتنگی منی
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق
من مردد بودم که بگویم یا نه گفتمت محو شدی درد شدم دود شدم
دیده به روی هر کسی بر نکنم ز مهر تو
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
شبی که تو کنارم باشی ساعت ها به خواب می روند
گفتند گناه است در آغوش تو خفتن بگذار بگویند که گنه با تو ثواب است
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
نام تو سرود زندگیست من تو را بهترین بهترین من خطاب میکنم
گفت توی این قلب خسته به جز درد چه داری تو را تو را تو را هنوز
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار
به در و دیوار می کوبدم شدت تپش های قلب بیقراری که کرده هوای موسیقی صدایت را
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت