رنگ رخساره شنیدی که خبر داد زمن عاقبت در خم گیسوی تو بی رنگ شدم
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
چیدن سر انگشتان تو چیدن غنچهی چای است در سپیدهدم نخستین مه که میآید مبهم نمیکند تو را تنها به لطافت پوست تو میافزاید من با طرح رخسار تو زیر پلکهای بسته آتشی انبوه میافروزم
یاد رُخسار تو را در دل نهان داریم ما در دلِ دوزخ بهشت جاودان داریم ما
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز