لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ای بی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است
چشم درویش بکن موقع صحبت با من من دلم خواسته شاید به شما زل بزنم
عاشقی لحظه ی خندیدن توست
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
هزاران بار اگر آیم به هستی تو آن هستی که بازم می پسندم
تو گناهی ساده هستی و من معصومانه به تو مرتکبم
تو بگو با دل در بند تو باید چه کنم ؟
من نمی خواهم که حتی لحظه ای لحظه ای از یاد تو غافل شوم
سجده بر چشمان غیر از تو حرام است مرا
به هوایت بگو اینقدر برسر من نزند من سرم درد میکند
گر چه ندارمت ولی در همه حال با منی یاد تو بر خلاف تو هست و همیشه ماندنی
گویند که از دل برود هرآن که از دیده برفت دل تویی دیده تویی بیش میازار مرا
غیر عشقت نیست عشقی بر دلم
تو مرا طرح بزن تو که نقاش دلی
دین اگر لبهای من را بر لبت مانع شود دین و ایمان را رهایش کرده کافر می شوم
تو نرم نرم نگاهم کن من قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد
چقدر نبودنت را به صبح رساندم و دوباره شب شد
دور از تو گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود از هر چه زندگیست دلت سیر می شود
من بی تو چنانم که کما رفته خیالم
گل را مبرید پیش من نام با حسن وجود آن گل اندام
تا تو نگاهم می کنی جان از تنم در می رود
تو دوست داشتنی ترین لعنتی عالمی