آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش
خرابم می کند هر دم فریبِ چشمِ جادویت.
تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
وز پیِ دیدن او دادنِ جان کارِ من است ️️️
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
لاف عشق و گله از یار ؟! زهی لاف دروغ ! عشقبازان چنین مستحق هجرانند......
وز پی دیدن او دادن جان کار من است...
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم