تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
غم اگر ترکم کند تنهای تنها می شوم
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید
وقتی دلم به سمت تو مایل می شود باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
مرا به نگاهت معتاد کردی حالا مرا ترک خود میدهی... !
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست
زلف آنست که بی شانه دل از جا ببرد
دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
لب نهادی بر لبم عقل از سرم بیرون پرید میپراند بوسه ات عقل از سر هر عاقلی
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم
هیچ می گویی ، اسیری داشتم حالش چه شد ؟ خسته ی من ،نیمه جانی داشت احوالش چه شد ؟
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
در غم گداختم یادت جهان را پر غم می کند و فراموشی کیمیاست
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت دامن مکش از دستم،دست من و دامانت
عشق من دستانت که مال من باشد هیچ دستی مرا دست کم نمی گیرد
جان به جانم هم کنی جانم تویی
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
این همه حرف نزن این همه قصه نگو این همه خسته شدم جان من بوسه بگو
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری