درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ، داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ...
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
مرا که کشت خدایا، دوباره زنده مگردان که مُرده طاقت جان کندن دوباره ندارد .
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریخت هر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد
بی تو چگونه میشود آبان بیاید طاقت ندارم نیستی باران بیاید
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...!