چهارشنبه , ۱۸ مهر ۱۴۰۳
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست...
بی مگس هرگز نماند عنکبوترزق را روزی رسان پر می دهد...
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست...
زمین پاک درین روزگار اکسیرست...
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو...
تا خنده بر بساط فریب جهان کنمچون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست...
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا...
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد...
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد...
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر منستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟...
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است...
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده اماز مروت نیست از خاطر به در کردن مرا...
آرامش است عاقبت اضطراب ها...
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد...
من از همواری این خلق ناهموار میترسم...
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند...
☠♡نیست در دیده ما منزلتے دنیا راما نبینیܩ کسے را کہ نبیند ما را♡☠...
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی...
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست...
دوری جانان بود از دوری جان تلختر درشمار زندگانی نیست ایام وداع...
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش رادر بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش...
تَرک یاران کرده ای ای بی وفا یار این کُند؟ دل ز پیمان برگرفتی هیچ دلدار این کُند؟...
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را...
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل استزین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون...
از درون سیه توست جهان چون دوزخدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت...
نیست در دیده ما منزلتی دنیا راما نبینیم کسی را که نبیند ما را...
دلبرا یک بوسه دادی این قدر نازت ز چیست؟ گر پشیمان گشته ای بگذار در جایش نهم..!...
سر به هم آورده دیدم برگ های غنچه را اجتماع دوستان یک دلم آمد به یاد....
میکند روزه ماه رمضان عمر درازمد انعام درین دفتر و این دیوان است...
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان ؟کافرَست آن که تُرا بیند و بیدین نشود !...
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد...
به یک رفیقِ موافق بساز در عالممنافقانِ جهان را به هم گذار و برو...
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
دلگیر نیستم که دل از دست دادهامدلجوییِ حبیب به صد دل برابرست...
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را ...رنگین شود ز یک گل خورشید ، باغ صبح...
گر گلوگیر نمیشد غمِ نان ، مردم راهمهی روی زمین یک لبِ خندان میشد...
تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاستسرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش...
از مردمِ افتاده مَدد جوی که این قومبا بی پر و بالی ، پر و بال دگرانند ......
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟...
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپارسیاهِ مست چه داند نگاهبانی چیست...
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توستدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهیچشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند ....
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تُراهر قدر افشرده ای دل را ، بیفشارم تُرا...
چون وا نمیکنی گرهی / خود گره مشوابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست...
نه من از خود / نه کسیاز حال من دارد خبر...
گویند به هم مردم عالم گله ی خویشپیش که روم من که ز عالم گله دارم؟...