پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شب / از چشمان گذشته /به دهان رسیده است: /دوستت دارم /دوستت دار...دوست...دو...طاقت بیاورید!طاقت بیاورید کلماتِ پشتِ دندان!«آرمان پرناک»...
درسته زندگی سخته،درسته که طاقت فرساست،درسته که دیگه توان نداری ادامه بدی اما یه لحظه با خودت فکر کن که روزی میاد که دیگه فرصت نداری دوباره امتحانش کنه اون موقع با خودت فکر می کنی هرچند بده ولی میشه ازش استفاده کرد چون یه بار بیشتر نیس...
ناله و زاری من ، طاقت تو نمی بردخاک به گور من شود ، گر خواب به چشم من رود...
خیال گمشده ام!باز می خواهمتبیشتر از همیشهکه بی تو طاقت نمی آورم در این سردرگمی و بی قراری،دغدغه هایم گاه بیش از حد توان استقابل تعریف نیست اما حتی عشق هم دیگر نمی تواند مرهمی باشد؛ دردی دوا نمی کند آدمیزادی که خودش پر است از دغدغه،حتی اگر عاشق باشد....
سمتِ دلتنگیِ ماچند قدم، راهی نیستحالِ ما خوب؛ فقططاقتمان طاق شده...!....
تمام فانوس های جهان را هم که روشن کنی شب، شب است ؛.. مرا ببوس آدم دلش که روشن باشد تمام شبهای تاریخ را هم طاقت می آورد !!!️️️...
دورم هرچند شلوغ و سرم هرچند که گرممن در این بین به دنبال تو میگردم بازاگر از ذهن من خسته نیفتد یادتتا ابد حسرت رویت به دل من ماندچه جوابی به دل زخمی من خواهی دادکاش حرف دل تو پیدا بودکاش بودی و به چشمم خیرهمی ماندی و میزد دل من پر سویترفتی اما آیاشده ام لحظه ای مهمان دل و یاد تو هیچ؟یا که از عمق وجودت ریشه ام برکندی ؟تابم از حد بگذشتطاقتم طاق شدهبه سلامی پر پروازم دهقفس تنگ دلم را بگشابی تو بی بال و پرمتو پرم باش ک...
امشب خودت؛ باید بنشینی کنار دلتنگی هایم،تا با چشم هایت ببینی که دیگرچشمانم طاقت دوری ات را ندارد️️️...
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
طاقت دلبری هاتو،اون خندیدناتو،اون چال گونه هاتو ندارم ندارم...
برگرد دیگر طاقت دوری تودر من اندک شده دلتنگم به توبه من عادت شده زخم توتو دلم چه خوب جامونده اسم تو...
بدترین حالت ماجرا این است کهطاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریمو تا زمان مرگ ادامه دهیم ......
مرا که کشت خدایا، دوباره زنده مگردانکه مُرده طاقت جان کندن دوباره ندارد....
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
بی تو چگونه میشود آبان بیایدطاقت ندارم نیستی باران بیاید...
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...
بی قرام نگارمتیره شد روزگارمابریم همچو بارانکجایی تو ای جان که طاقت ندارم...