پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کوچک که بود آرزوهایش را نوشت و آن را در جوی کنار خانه رها کرد و چشمانش را بست و مکان آن را در هر لحظه تا رسیدن به مقصدش تصور کرد.صدای فریاد آرزوهایش، در هیاهوی باد گم شده بود و او ،خودخواهانه آنها را در دنیای عدم و نیستی رها کردو اینگونه بود که دخترک دیگر هیچ آرزویی نداشت،دخترک دیگر هیچ پژواکی را نشنید، موهایش صورتش را نوازش می کردو دخترک شادمانه فریاد میزد: اکنون جهان ، قد یک لالایی در آغوش من جا گرفتهدلا ، اکنون سکوت دخترک را تماشا کن که ...
غروب/در خوابِ بستر دریا/لالایی باد...
گونه ی زمین صدای بوسه ی باران، لالا یی استبرای گوشم......
برگ هاگوششان را سپرده اند به زمین یلدا آخرین لالایی اش را خواهد خواند...
تو تنهایی هاتُ بزار رو دوش منصدای تو لالایی میشه تو گوش من...