ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...
جانا ! به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه......
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا شمع رخ او بس است در شب بی گاه مرا ...
بر عشق چرا لرزم؟ اگر او خوش نیست ! ور عشق خوش است ! این همه فریاد چراست؟
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
سیه آن روز که بی نورِ جمالت گذرد ...
کی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو..!
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟ آتش بوَد فراقت
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست گوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
عشق معراجی ست سوی بام سُلطان جَمال از رُخ عاشق فرو خوان قصه معراج را...
عشق آموخت مَرا شکل دگر خندیدن...
هرکس هوس سخن فروشی داند من بنده آنم که خموشی داند
من آنِ توام مرا به من باز مده...
من از عالم تو را تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم...
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارد من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
آنکه بی یار کند، یار شود ، یار تویی... آنکه دل داده شود دل ببرد ، باز تویی...!
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان سایه هم راهِ تو میآید ولی همراه نیست...
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
ای ڪه مسجد میروی بهر سجود... سربجنبد،دل نجنبد،این چه سود...!!؟
پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی..!