نهانی شب چراغِ عشق را در سینه پروردم...!
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
سِرِ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست...
دلی که از تو بپرداخت، با که پردازد؟
اشک، وقتی می چکد هنگامِ معراجِ دل است...
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
چون دلم زنده نباشد؟تو در وِی جانی...
ما رگِ جان را به آن زلفِ پریشان بسته ایم..
من خود به چه ارزم که تمناى تو ورزم...
تو همونی هستی که جایگزینی برات تو دلم نیس
جز دل آزاری ازین گنبد گردنده که دید؟
تنم بی وصل او از تهمت هستی خجل باشد
من و بار دگر از دور،آن دزدیده دیدن ها..!
شال به کمر/لب را پنهان کرد بهار/چشم و اَبرو سیاه
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
آه ازین دوری که در نزدیکی او می کشم
تو تک ستاره یِ منظومه ی قلبمی
کجا روم که نمی سازدم هوای دگر...
هرکه آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت..
هرکه رفت از هستیِ ما، پاره ای با خویش بُرد
وصلِ تو چون مصیبتِ هجران به ما نساخت...
بی تو تاریک نشستم،تو چراغِ که شدی؟
در چال گونه هایت گور مرا تو کَندی !
دوش در دل بوده ای امروز در جان منی️