جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان از خدا می خواهمت امشب اجابت می شوی؟
لبخند تو در سینه ی من قلب تپندست
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ؟
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
هر وقت سرم را روی پاهای تو می گذارم از شدت آرامش و آسوده خیالی یاد این جمله ی از سفر آمده ها می افتم هیج جا خانه ی خود آدم نمی شود
ولی هر صبح می تواند اینگونه آغاز نشود هر صبح می تواند تداوم نبودن هایت نباشد فقط کافیست بخواهی فقط کافیست بخواهم بعد از این ما بهشتی ترین صبحمان را تجربه خواهیم کرد
بیا و خاطره ی خوبم شو و بگذار دلیل لبخندهای پنهانت شوم
دانی که چه ها چه ها چه ها می خواهم وصل تو من بی سر و پا می خواهم فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست یعنی که تو را تو را تو را می خواهم
ماه با آن همه زیبایی و نور افشانی کی فریبنده تر از روی فریبای تو بود
امشب دلم دوباره تو را خواست از خدا آه ای دعای هر شب من مستجاب شو ...
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
نمی آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی: به لطف عشق، تمرین می کنم یکتاپرستی را
در_انتظار_تو_موهای_من_سپید_شدند اجازه_هست_تو_را_زندگی_خطاب_کنم؟
دل دردمند مرا نبود بی تو دوا
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو بی آنکه بپیچد نفس هایت در نفس هایم
کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد ....
بی تو سحر نمیشود خواب مرا نمیبرد یاد تو و خیال تو از سر من نمیرود بی همگان به سر شود بی تو چگونه سر شود ؟
اگر بدانی بانو ... تا چه اندازه لذت بخش است که من روی مبل بنشینم و تو هم روی زمین بنشینی و من موهای تو را شانه کنم موهای سرکشت را ببافم وقتی به سوی من برمی گردی تو را در آغوش بگیرم بگویم چه ناز شدی عزیزترین بانوی دنیا...
گفته بودی که بگو از چه به هم ریخته ای؟ تو بگو قلب مرا با چه برانگیخته ای ؟