بار اول که دیدمت محو تماشایت شدم جای سلام در ذهن خود بوسه به لب هایت زدم
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
از خیال تو غوغاست در دلم
تو بخواه من برمی خیزم تا با تو ابدیتی بسازم
آن دیده که با مهر بسویم نگران بود دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
دین اگر لبهای من را بر لبت مانع شود دین و ایمان را رهایش کرده کافر می شوم
تو همانی که همه درد مرا درمانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
حسرت یعنی لب من در طلب بوسه ی تو
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم کز خیال تو به خود نیز نمی پردازم
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست دو چشم نگران می خواهد ...
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر ای یار فراموشکار من
کاش این زخم دل تنگ مرا لحظه ای، خواب تو درمان بکند
من همانم که تویی از همه عالم جانش
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
گفته ام بارها و می گویم بی وجودش حیات مکروه است
پس می زند دلم هر که به جز تو را
در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
دست به دست جز او می نسپارد دلم
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
روزگاری بود که از بیم فریب دل نمی بستم به عشق دختران سال ها رخسار یک بازیچه را اندر آغوش زنان پرداختم هر کجا سوداگری می یافتم ساعتی با عشق او می ساختم امشب از نو عشق بی سامان من دلبری دید و سر و سامان گرفت سال های هرزگی...