هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک مرا امید وصال تو زنده می دارد و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی گویی بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی، جان از بدن بر آید
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
با غم عشق تو چه تدبیر کنم ؟ تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
من گدا و تمنای وصل او هیهات! مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاینشاهد بازاری وان پرده نشین باشد