یاد تو می وزد ولی / بی خبرم ز جای تو
تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو
به شب سلام! که بی تو رفیق راه من است!
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست می گرید پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد
ز خود چگونه گریزم؟ که بار خویشتنم
دیگران هم بوده اند / ای دوست! در دیوان من زان میان تنها تو اما / شعر نابی بوده ای
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو...
دلم هوای تو دارد هوای زمزمه ات..
شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم
مثل باران بهاری که نمی گوید کی بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
دلم مى خواست مى شد دیدنت را هر شب و هر شب
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
دل را قرار نیست مگر در کنار تو
یادت اگر چه خاموش کِی می شود فراموش ؟ نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگارم
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
چه گرمی ؟ چه خوبی شرابی ؟ چه هستی ؟ چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟ چه شیرین نشستی به تخت وجودم تو از دختران ترنج طلایی ؟ لب تشنه ام از تو کامی نگیرد ؟
همه یک سو و تو یک سو چه بگویم دگر ؟
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر
شست باران همه ی کوچه خیابان ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟
من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش ...
می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو به دو عالم ندهم گوشه ی تنهایی را