پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ عاشقیبا خوردنِ بادامِ چشمِ دلبریسیر نشد،من امابا جُرعه ای از لبتسیراب شدم....
آن شبی که دلی بود به میخانه نشستیمآ ن توبه صد ساله به یک جرعه شکستیماز آتش دوزخ نهراسیم که آن شبما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم...
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم...
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟...
هوا، هوای بهار استو باده، بادهی ناب؛به خنده، خنده بنوشیمجرعه جرعه شراب!...
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند....