پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بودحیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگزدلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهاز همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت...
مادربزرگ خوبمممکنه هر رور فرصت نکنم به دیدنت بیام اما لحظه ای نیست که به یادت نباشمتولدت مبارک...
دیدنت را دوست دارم ،،سرِ صبح ، ظهر ، غروبدر خواب ، همیشه ، هرجاهر جا که بتوان تو را دید ،،،صدا کرد ، بغل کرد و بوسیدمن دیدنت رادیوانه وار دوست دارم .......
هر چه بیشتر می بینمتاحتیاجم به دیدنت بیشتر می شود!...
مانند پاییز می مانی آدم نمی داند چه بپوشد .... وقت دیدنت ......