لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت...
مادربزرگ خوبم ممکنه هر رور فرصت نکنم به دیدنت بیام اما لحظه ای نیست که به یادت نباشم تولدت مبارک
دیدنت را دوست دارم ،، سرِ صبح ، ظهر ، غروب در خواب ، همیشه ، هرجا هر جا که بتوان تو را دید ،،، صدا کرد ، بغل کرد و بوسید من دیدنت را دیوانه وار دوست دارم ....
هر چه بیشتر می بینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر می شود!
مانند پاییز می مانی آدم نمی داند چه بپوشد .... وقت دیدنت ...