پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کمی به من برس!مناز رسیدن توحالمخوب می شود .. !...
آغوشت همانند جنگ ویتنام استهرکه رفتیا برنگشت،یا اگر برگشت دیوانه بود...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر..که هوایِ غزلم سخت شبیهِ تنِ توست ...!...
از وقتی یادم نیستدوستت داشته امحتی قبل تر از وقتی که یادت نیست......
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیرکه هوای غزلم سخت شبیه تن توست...
روز ها که مدام با منیشب ها هم در خوابمتو چرا نمیخوابی ؟!...
روزها که مدام با منیشب ها هم در خوابم تو چرا نمی خوابی ؟!...
امشب این کافهمست تر از من استروى تمام صندلى هاتو نشسته اى...
آسمان که نشد،چرا درخت نباشموقتی تو در مناین همه پرنده ای؟ذهنم پُر از لانه هایی ستکه برای تو ساخته ام.......
دستم به تو نمیرسد حتی در شعرهایی که به دست خود می نویسمپس همچنان در ارتفاع دورترین استعاره ها بمانمباد .....که دست کسی به تو برسد ...
تو را می توانماز میان تمام آدم های زمینتشخیص دهم،به شرط این کهچشمانت را نبندی ......
مانند پاییز می مانی آدم نمی داند چه بپوشد .... وقت دیدنت ......
حیف که رویِ تو غیرت دارموگرنه روسری ات رااز همین سطر باز می کردمکه همه ببینندچه خیالی بافته ام از موهایت...
تو عطر کدام خوشبوترین گل جهانی که هر جا که می نویسمت شکوفه می دهی ...؟!...
از من خبر بگیر!کارى نداردکافی ست صبح هادلت برایم تنگ شودو بى اختیاربه نقطه اى خیره شوىو به این فکر کنىکه چقدر بى خبرى از من........!...
آغوش،ترکیب پیچیده ای ستاز من و خیال تو...که هر شبمثل سایهروی دیوار خانه مى افتد......
تنتتلاطم نُت هایى ستکه در من پیچیده،موسیقى این شعرشبیه آغوش توست......