به رهی دیدم برگ خزان ، پژمرده ز بیداد زمان کز شاخه جدا شد چو ز گلشن رو کرده نهان ، در رهگذرش باد خزان چون پیک بلا بود ای برگِ ستمدیدهء پاییزی ،
چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب این دل تنگ من و این دل تب دار امشب
بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من راز دل غنچه را، صبا داند و من بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
خسته دل داند بهای ناله را شمع داند ٬ قدر داغ لاله را هر دلی از سوز ما، آگاه نیست غیر را در خلوت ما، راه نیست حال بلبل، از دل دیوانه پرس قصّه ی دیوانه، از دیوانه پرس
کی اَم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی...
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست ! غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست…....
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گِردِ آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
کیَ ام من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی ، نه امیدی نه همدردی، نه همراهی...........
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آه ماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک...
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو داده فلک سزایِ من تا چه بُود سزایِ تو ؟!
یا عافیت از چشم فسونسازم ده یا آن که زبان شکوه پردازم ده یا درد و غمی که دادهای بازش گیر یا جان و دلی که بردهای بازم ده
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آنچه نایاب اسٖت در عالم و ماست ورنه در گلزار هستی و نایاب نیست
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
از آتش دل ،شمع طَرَب را مانَم وز شعله ی آه،سوزِ تب را مانم دور ازلب خندان تو ،ای صبح امید از ناله ی زار، مرغ شب را مانم