یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
خواب بودم و برای اولین بار بود که تو را در خواب می دیدم تو به خوابم آمده بودی ،قدم رنجه کردی بودی ،خواب من کجا و شما کجا کجا بودم یادم نمی آید ،در خواب ،خواب بودم شاید هم بیمار بودم ،درست است رنجور بیمار ......و تو آمدی و دستت را گذاشتی روی صورتم صورتم زیر دستت پنهان شد ،چشمهایم را نمی دیدم حتی لبهایم قایم شده بودند بین بند انگشتانت ، انگار آمده بودی با دستهایت عشق بپا...
بعد از تو هر حرفی هر کلمه ای هر جمله ای هر کتابی که نوشتم تفسیری از تو بوده است و من بعد از تو بود که به قلم و آنچه می نویسد ایمان آوردمسولماز رضایی...
آیات خدا ،تمام شدنی نیست هر لحظه کلماتش بر زمین نازل می شود مگر نه اینکه گفت\ اگر همه درختان روی زمین قلم باشند و دریا هم مرکب شود کلماتم تمام نمی شود \از این روست که هرکه بخواهد قلبش محل نزول کلمات خدا خواهد شدسولماز رضایی...
خود را بعید و قریب خوانده اما چطور می شود این دو بی نهایت را کنار هم داشت ؟دور از هر چیز و نزدیک به هر چیز نمی شود مگر آنکه اختیار تعیین فاصله را هم واگذار کرده باشد آری او دور است به هر که بخواهد از او دور باشد و نزدیک است به هر که بخواهد با او یکی شودسولماز رضایی...
تو را روایت می کنم از زبان زمین ، آسمان و هر چه در آن است قصه ات را می نویسم به بهانه بازشدن غنچه گلی و آن را می دوزم به حکایت ماهی که نو می شود تو را روایت می کنم ، وقتی خودم را در آینه می بینم آینه پر می شود از زمین و آسمان و گل و ماه نویی که نوشته شده تو را روایت می کنم .......سولماز رضایی...
تو سخت ترین قسمت ماجرایی نه می توانم تو را تفسیر کنم و نه خودم را فقط می دانم قصه ناتمام بود اصلا قصه ای نبود اگر تو نمی آمدیسولماز رضایی...
تکه پاره هایم را بردار آنها را بند بزن با دستانت از من خمیری تازه بساز و بعد شکلم بده شاید اینبار \تو \ شدمسولمازرضایی...
من به تو مبتلا شدم و این ابتلای شیرین حتی از خود تو خواستنی تر است به ابتلای تو که دچار شدم وجودم ذره ذره صیقل دید آنقدر که دیگر آیینه شدم و در آینه مبتلا جز تو را نمی توان به تماشا نشستسولماز رضایی...
بودن یا نبودن ،دیگر مسله این نیست تو بودی ،هستی و خواهی ماند در نبودت هم ،چنان بودنی نهفته است که گمانم این است: \تو\ برای هستی سرمشق بودن می نویسی و بعد از آن هر زنده بودنی تکرار توستسولماز رضایی...
هبوط اتفاقی لحظه ای و یک باره نیست برتقدیر هیچ انسانی هبوط آنی نوشته نشده انسان همان کودک نوپایی است که قدم قدم از آغوش مادر جدا می شود و هبوط چیزی جز قدم قدم جدا شدن از آغوش حق نیستسولماز رضایی -آن سه روز...
غیر ممکن است که روح انسان در یک اتصال دایم با روح دیگر نباشد . حتی تصور آن محال است که چون ذره ای جدا ،در عالم لایتناهی در چرخش باشی بدون هیچ اتصالی. درد از آنجا شروع می شود که پیدا کردن \او\ ممکن است یک عمر طول بکشد برای رسیدن باید از ساحل امن ، فاصله بگیری و به حرکت درآیی مهم نیست چقدر سخت است مهم نیست چه رنجهایی را متحمل می شوی که در پایان حتی با تنی که هزار زخم خورده هم رسیدن به اتصال کلی \خوش سرانجامی \ است...
نزدیک سحر است ،حتما خوابیده ای ،خوابت خوش جانااگر می خواهی کسی را نفرین کنی بگو الهی \عاشق ،منتظرو بی خواب شوی \ این سه تا برای آنکه طومار یکی را بپیچد کافی است کاش میشد خوابید و خواب شما را دید . خواب شما را دیدن شگون دارد مادر بزرگ می گفت در خانه دلت را برای آدم خوش شگون باز کن ، تا هر چه خجستگی و برکت است به سراغت بیاید حالًا منم و درب خانه دلم که برای شما باز است قدم رنجه کنید شگون دارد .......سازهای آبیسولماز رضایی...
از خودم به سوی تو هجرت کرده ام من را تمام کردم ،تا در تو آغاز شوم تولدم را به چشم دیدم آمدم و در سرزمین وجود تو ،حیات حقیقی ام را آغاز کردم بدون آنکه بخواهی بدون آنکه بخواهم و این چنین بود که من \پناهنده سرزمین جان تو شدم \سولماز رضایی...
از تمام شب بیداریهایم ممنونم از بی خوابی ها ،و آشفتگی هایم .آنها راه ورود کابوس های شبانه ام را بسته اند .عادت کرده ام به تصور تو در کنارم با تو نفس می کشم ،راه می روم ،می گریم ،می خندم با تصور تو \زنده ام \ و این تصویرها فقط در بیداری است .خواب که بیاید کابوس شروع می شود، آنجاست که می فهم تو نیستی آنجاست که خواب \رویای بیداری \ را از من ،می دزدد......سولماز رضایی...
زنده ام اما برای زندگی کردن به چیزی بیشتر از آنچه هست ،محتاجم چیزی بیشتر از خودم آنکه مرا به حیات ،دعوت می کندنفس هایم را معنا می بخشد و دلیلی میشود برای جنگیدن و ادامه دادنم من برای بودنم به چیزی بیشتر از جسمم محتاجم کجایی پس ؟؟؟سولماز رضایی...
کرونا برای همه مثل جنگ است اما در همه جنگ ها ،انگار یک قصه تکرار می شود جنگ برای بعضی ها، جنگ تر است و آنها همان ها هستند که از همه زخمی تر می شوند و از بقیه بیشتر می میرند کرونا ،تمام قواعد جنگ را دارد حتی برای عده ای \نان \ آورده سالها بعد کرونا تمام می شود و بعد بچه های آنها که \نان \ کرونا چاقشان کرد ،به بچه های آنها که بدون اسلحه رفتند به جنگ کرونا می گویند \وظیفه اش بود \ تمام جنگ ها مثل همندسولماز رضایی...
نمی دانم کجایی نمی دانم در کدام خانه ،در کدام خیابان ،در کدام شهری اما دلم برای آن خانه هم که ندیدم ،تنگ است دلم برای تمام راههایی که تو می روی ،لک زده دلم دقیقًا برای تو تنگ استسولماز رضایی...
مگر نه اینکه گفت :بخوانید مرا ،تا أجابت کنم شما راطلب کردن مبارک و مقدس است ،آنقدر که شرط استجابت دعاست .او که می خواهد و می خواند ،باور دارد و باور نه ابتدای مسیر ،که مقصد است همین که باور کنی ،رسیده ای .راه کوتاه است ،این راه دراز که میبینی بیراه است ...........سولماز رضایی...
سرزمین انسان ،در جغرافیای عالم نیست .او به هیچ نقطه ای روی این خاک تعلق ندارد .سرزمینش حتی بهشت هم نیست .....آدم تنها مشتی خاک بوده ،که از نفسی عاشقانه جان گرفته .موطن حقیقی هر که در این عالم زندگی می کند ،نامش \سرزمین عشق \ است .انسان این فرصت را دارد که سرزمینش را در جانش حمل کند ،و به واسطه آن ،هر زمینی را به نام خودش ثبت کند.از همین روست که وقتی عاشق باشی قریبی به عالم و آدم و وقتی فارغ از عشق باشی ،غریبی حتی در خانه...
درد آدمها دو نوع است یکی پنهان و خفی و دیگری آشکارا برای هر درد آشکار می شود گریست ،جهان را به هم دردی فراخواند و توسط دیگران درک شد امان از دردی که حتی نمی توانی آن را به زبان بیاوری و این درد خفی است که زنده زنده تو را می کشدسولماز رضایی...
لطفی در حقم کن کاری کن که باور کنم این حرف خیلی هم راست نیست ،این که می گویند :دور زمانه بدی شده ،آدمی به چشمهایش هم نمی تواند اعتماد کند آخر \تو چشمهای منی \سولماز رضایی...
با تو حرف می زنم و نمی دانم چقدر این حرفها در عالم خیال است و چه قدر در واقعیت تو را تکه تکه کنار هم قرار می دهم تو را ذره ذره میشکافم و آنها را کنار هم قرار می دهم تا بتوانم به کشف تو نایل شوم میدانم چقدر بین تو واقعی و آن نقابی که نام تو را دارد ، فاصله است کار من سخت است کشف تو ئی که پنهان شده در تو ستسولماز رضایی...
حالًا می فهم چرا باید از تو دور می شدم تو تابلوی زیبایی بودی که خداوند برایم پیشکش فرستاده بود ،اما نمیشد تو را از نزدیک دید باید دور می شدم دور و دور تر آنقدر که بتوانم از دور زیبایهای تو را تماشا کنم و حالًا می دانم نقشی که برقلبم نشسته است تصویر واضح همان تابلوست که تا دور نشدم ،نتوانستم خوب نظاره اش کنمسولماز رضایی -سازه های آبی...
خدا یکی است ،کفر نمی گویم اما همین واحد انگار در زوایای مختلفی قابل درک است هر کسی از دریچه قلب خود به درک خداوند نائلً می شود من عاشق خدای احمقها هستم خدای آنها زود می بخشد ، زود باور می کند و معجزه برایش نیازی به هیچ شرح و بسطی ندارد خدای احمقها بسیار نزدیک است خدای احمق ها ،همان بهترین رفیق است برای کسی که رفیق ندارد خدای احمقها پرستیدنی استآن سه روز -سولماز رضایی...
دنیای درون کم از جهان بیرونی ندارد همانطور که هر حادثه ای در کائنات نشانه و اثری دارد برای فهمیدن خویش باید نشانه ها را جستجو کرد آنگاه می شود فرق عادت و عشقی که می سوزاند فرق ترحم و احترام فرق همه حالات روحی را دانست که دچار اشتباه نشوی اگر وجود کسی در تو شعف ایجاد می کند و حضورش جانت را گرم ،حتما عشقی در میان است حتی اگر نامش را عشق نگذاری .....سولماز رضایی...
اگر تمام مکاتب دنیا را بخوانی و سراغ تک تک دینها بروی و حتی در پی یافتن سؤالاتت اندیشه های بی بأوران را هم مرور کنی ، نشان مشترکی خواهی یافت ، که در تمام آنها نهان است چیزی که مثل یک رشته نامرئی ، همه را به هم گره زده و خود پیدا نیست ، و آن \تسلیم \ است هیچ کلمه ای به اندازه \تسلیم \ تمام کننده و تسلی بخش نیستتسلیم رسیدن به اوج قله رهایی استو انسان تا به رهایی نرسد نمی تواند خودش باشدسولماز رضایی...
اصولا اتفاق مبارک دوست داشتن تو هم ، از سر ندانستن بود که اگر می دانستم جسارت آن را پیدا نمی کردم دوست داشتن تو پلی بود که قرار است مرا به جهانی دیگر هدایت کندسولماز رضایی...
نفهمیدن همیشه هم بد نیست گاهی اوقات اگر از همه جوانب یک کار آگاه باشی ،هرگز توان و جسارت انجام آن را پیدا نمی کنی راست است که می گویند \عشق \ چشمهایش را کور کرده چون اصولا اتفاقهای عاشقانه خارج از منطق و عقل است اگر قرار بر این بود که آگاهانه عاشق شویم هرگز \دیوان شمس \ نگاشته نمی شدآن سه روز -سولماز رضایی...
رفتارهای متناقضی که از هر آدمی سر می زند ریشه در جایی در اعماق وجودش دارد نیازی که براورده نشده و حسرتی که ماندگار است آن سه روز -سولماز رضایی...
ترجیح می دهم خدا را مهربان تر از احکام رسالات ببینم ساده گیر ،نزدیک و کمی بی آلایش گفته است صدایش کنیم اما تاکید نکرده با چه اسم و صفتی پس من سراغ بخشهایی می روم که مهربان تر استصفات سخت تر را می گذارم به عهده آنها که روحی ،ورزیده تر دارندآن سه روز-سولماز رضایی...
سماع فارغ از زمان و مکان است حتی بی نیاز از کسی که در حلقه ایستاده و کسانی که بر گرد آن هستند سماع خود روح دارد روحی که وابسطه به رقصنده اش نیست این رقصنده ها نیستند که سماع می کنند این سماع است که اجازه همراهی را به آنان می دهد اجاره می دهد تا در چرخش و گردش همراهش باش. راز سماع در همراهی مولانا و شمس در آن است.آن سه روز-سولماز رضایی...
هر چه سن آدمی بالا می رود تلاشش برای نو شدن ،قابل تقدیر ترین نوع تلاش استتدبیر الهی نیز بر نو شدن است و نو شدن بهایی دارد که گاهی بسیار سنگین بهای نو شدن ،از دست دادن است به هر از دست دادنی بی تاب نشو شاید بهای نو شدن باشد آن سه روز -سولماز رضایی...
عشق قطب نمای خوبی است تنها باید به آن اعتماد کرد هر سمت که تو را می برد ،سرمنزل سلامت است اینکه می گویند \سرت سلامت \ یعنی هوای عشق همیشه در سرت باشد آن سه روز -سولماز رضایی...
روح آدمی بیشتر از جسمش نیازمند مراقبت است همان طور که جسم ورزیده زیباست روح ورزیده هم متفاوت و خواستنی است افسوس که باشگاهی به اسم باشگاه پروش روح وجود ندارد و مربیان این رشته ترجیحشان در خفا بودن است به هر حال باید به هر راه ممکن و غیر ممکن پرورش روح را آغاز کردکه وزنه هایی که روح مجبور به بلند کردن آنهاست به مراتب سنگین تر و دردناک تر استو این تجربه تمام آنان است که در حلقه سماع می چرخند آن سه روز -سولماز رضایی...
هر کسی یک جور می میرد اما سخت ترین نوع مردن دوست داشتن کسی است که دوستت نداردسولماز رضایی...
شاید باید امشب کسی آهسته از کنارت رد می شد و در گوشت می خواند \می شود تمام پایانها را تغییر داد\سولماز رضایی...
نام تو تنها آن نیست که وقت تولدت ،تو را به آن خوانده اند تو همنام تمام آنها هستی که دوستشان داری و هر که را بیشتر دوست بداری ،بیشتر او خواهی شد نام تو ،نام دیگر .....سولماز رضایی...
خودت را رها کن به خودت فرصت بده احساساتت را پنهان نکن ما دایما در حال دزدی از خود هستیم وقتی احساس خود را کتمان می کنیم کتمان احساس یعنی به اندازه حجم همان احساس تکه ای از روحمان را دزدیده ایماگر آنها را پنهان کنی آنها از بین نمی روند ،تنها بر تو مسلط می شوند توً حاکم بر احساست شو نه محکوم آنسولماز رضایی...
یک روز صبح به او گفتم بشمر ٣ عاشقت شدم ،خندید گفت فقط تا سه شمردی ؟ بیشتر فکر کردم برای عاشقش شدن حتی تا سه هم نیاز نبود بشمرم ......بعد آن دیگر إعداد به جای ما حرف می زدند وقت رفتن نتوانستم چیزی بگویم با انگشت دستانم ٣ را نشان دادم و او کف دست چپش را نشأنم داد نیازی به فکر کردن نداشت \چپ دست \ بود و دست چپ به قلب نزدیک تر از دور بر دستانش بوسه فرستادم تا لبهایم برای همیشه بوی دستانش را بگیرد.سولماز رضایی...
در تو پیداست نقش تمام رویاهایمتو را بی سبب بی اندازه و بی زمان دوست می دارم.سولماز رضایی...
زمین می چرخد جهان در چرخش است و هر چرخشی را مداری لازم است تو ناگزیری به چرخش در مدار از پیش تعیین شده هستی جهان به ساز \من هستم \ می رقصد و می چرخد و سماع جلوه ای از دم \من به گرد تو می رقصم حیات \ استاما من بر مدار تو می چرخم بر گرد تو می رقصم چه خوش است گرد تو چرخیدنسولمازرضایی...
صدا کردم خدا را گفتم إبراهیمی برایم بفرست ،با تبر موسایی، با عصا اگر نمی شود حداقل عسیی را بفرست با دم مسیحایی و خدا فقط نگاهم کرد گفتم من هم معجزه می خواهم درست در همین عصر در همین مکان در همین زمان و خدا باز هم نگاهم کرد گفتم یا نمی شنوی و یا نمی بینی و باز هم نگاهم کرد گفتم معجزه می خواهم و ناامید نمی شوم انگار خدا می خواست همین را از من بشنود تا گفتم \نا امید نمی شوم \ دیدم گلدان گل حسن یوسفم گل دادو...
جهان معرکه خداست برگزیدگانی وسط معرکه اند و خیل عظیم آدمیان تماشاگراینکه برگزیده باشی یا تماشاگر انتخاب توست اما اگر خواستی برگزیده باشی آنگاه یا تو را میان آتش می خواهد یا تنها میان نیلگاهی صلیبت را بر شانه ات میخکوب میکند و دیگر گاه تو را بر دارمی خواهد اما برگزیدگان بخشی از أویند و تماشاگران مخلوق اینکه بخشی از خا لق باشی یا مخلوق باز هم انتخاب توستسولماز رضایی...
وقتی \جان \ کسی میشوی زمان می برد تا آن کس دوباره خودش شود شاید هرگز فرصتش را پیدا نکند شاید دیگر خودش نباشد توً باشی و تو و توسولماز رضایی...
از میان تمام من های که در وجودم می شناسم من ِتو را بیشتر دوست دارم من تو ،به من حقیقی ام بیشتر نزدیک است من تو عاشق تر ،خالص تر و بی پروا تر است منِ تو هر روز متولد می شود من تو می داند چه می خواهد من تو می داند کجا قرار دارد من تو پیروز تمام من های درونم شد و امروز تنها ،یک من در وجودم مانده است من توسولماز رضایی...
درد تنها از جسم برنمی خیزد گاهی روح درد میکشد روحی که صبور باشد بزرگ می شود و به بالا می رود روح بی تاب ،بی طاقت می شود و چون جسم متلاشی می گردد شکستن روح ورود به سرزمین حیرانی و سرگردانیست پس هر سرگردان و حیرت زده ای را که دیدی به احترام از او گذر کن که او روحی زخمی و درد کشیده استسولماز رضایی...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیست وقتی در کنار کسی هستی اما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بود از همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوتسولماز رضایی...
گناه بزرگ آدم و حوا خوردن از سیب ممنوعه نبود خطای بزرگ آن دو این بود که به حرف او که از همه بیشتر مشتاقشان بود بی اعتماد بودند او گفت نزدیک نشوید و آنها باور نکردند آنها إرادتی که خداوند بر وجودشان داشت را باور نکردند و جدایی از خدا ،نتیجه عدم باور بود نه خوردن سیب ....سولماز رضایی...
برای دوست داشتن تو نیازی به دلیل و حتی دل نبود تو را باید در عمیق ترین نقطه ناپیدای روح طلب می کرد برای دوست داشتن تو تنها شهامت \دوست داشتن کافی بود \سولماز رضایی...
به دنبال تو می گردم در میان خبرهای خوب و بددر میان عاشقانه های تلخ و شیرین تو برای من در پس هر لحظه و هر اتفاق و هر آدمی ایستاده ای انگار روح هر چه در جهان است به تو گره خورده استو جهانم را تبدیل کرده به یک فرد واحد به نام نامی حضرت توسولماز رضایی...