شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
قهرمان داستان کسی نیست که اسمش در قصه است او را در لابه لای جملات و صفحات پیدا نمیکنی او به طرز هنرمندانه ای در پشت هر کلمه قایم شده است قهرمان داستان کسی است که نویسنده به عشق او می نویسد و از او توان نوشتن پیدا می کند هر قصه ای قهرمانی دارد گمنام ....سازهای آبی سولمازرضایی...
سخت ترین انتظار، انتظارِ دوست داشتن و دوست داشته شدن استانتظاری که قلب ها را خسته اما آبدیده و چشم ها را افتاده اما بینا تر می کندو این انتظار، آهسته آهسته عشقی را می پرورد که عظیم ترین طوفان های هستی هم یارای شکست آن را نخواهد داشتو من این سخت ترین را با تو ای مهربان، تجربه کرده ام. من دیگر انتظار تو را از بر شده ام! و اینچنین است که تو را دوست می دارم...سازهای آبی سولماز رضایی...
ما درست آنجایی ایستاده بودیم ،که نباید. جایی که چیزی برای از دست دادن نمانده بود .دروغ بود که زخم ها ما را قوی کرده بودند ،ما تنها جسور تر و عصبانی تر شده بودیم .چیزی برای باختن نمانده بود اما هنوز یک چیز به امتحانش می ارزید و آن زندگی کردن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
آدم ها هم را تکمیل می کنند بهتر است بگویم آدم ها از هم درست شده اند یکی بودند و بعد تکثیر شدنددر تو اندکی از مهربانی های همسایه قدیمی ،شیطنت بچه های بازیگوش مدرسه ذکاوت شاگرد اول کلاس خستگی کارگر روز مزد سر میدان حتی اندکی از شرارت های محکومان به زندان نهفته است وقتی کسی را زخمی میکنی در حقیقت بر تن خود زخم زده ای و برای هر که مرحم بودی ،در ابتدا التیام بخش وجود خودت بوده ای کمی با خود مهربان بودن ،مدارا را در جهان تکثیر می کن...
خداوند با قیچی تیزش تمام شاخه ها و برگ های تو را می چینید و تو او را بی رحم می پنداری ،آنچه را که از جان بیشتر دوست داری از تو می گیرد تو را می کوچاند ،و گمان میکنی همه چیز برایت تمام شده اما همه چیز در این لحظه است که تودیگر ،خالی خالی شده ای .لحظه شروع همین جاست باید باور کنی، تولد دیگرت آغاز شده و بهاری داری که بهایش همان زخم هایی بود که از تکه تکه کردن شاخه هایت پرداختیسازهای آبی -سولماز رضایی...
بگذار گاهی تو را از دور تماشا کنمنزدیک بودن همیشگی، همچون دور بودن همیشگی ، آفت است تو برای من تابلوی نقاشی بی بدلیلی هستی که برای درک بهترت باید از تو دور تر بایستم آنوقت است که حتی وزش باد لای موهایت را هم می توانم ببینم درست مثل نور ،در شب پر ستاره ون گوکسازهای آبی سولماز رضایی...
گفت رازی به من بگو تا کلید خدا را بدست بیاورم پاسخ شنید :آنگونه شکر گذار ناداشته ها و ناشده ها باش که گویی که در دست تو هستند آنگاه زمین و زمان مسخر تو شده در پی حاجتت روان خواهند شد کلید و در و صاحب خانه هر سه به استقبال تو خواهند آمدسازهای آبی سولماز رضایی...
وقتی از کسی پر می شوی دیگر آن ،انسان قبل نیستی نفس هایت هم ،بوی او را می دهد حتی آینه ها قادر به نشان دادنت نخواهند بود که تو تنها انعکاس ساده ای هستی ،از جان سرشار در درونت و آینه ها قادر به نشان دادن «جان » نیستندسازهای آبی سولمازرضایی...
روزی که به یاد تو نگذرد روز نیست. لحظه های غفلتی ست خالی از زندگی، تهی از آگاهی و پر از تکرار های بی ثمر... همین و کاش بدانی اگر چه تقویم زندگی از روز رفتنت ورق نخورده است اما فردا هم چون امروز ، چون هر روز دیگر به یاد تو خواهد گذشت...سازهای آبی سولماز رضایی...
نه اینکه دیگر دیداری نباشد که می دانم ملاقات ما به جهان دیگری موکول شد و من تو را آنجا خواهم یافت در حالی که تمام دردهایت را پشت سر گذاشته ای تو را به خاطر می سپارم با تصویری از آخرین لبخندت و آن لبخند بدون درد را هزار بار در چشمانم قاب می کنم و تو را با آن تکرار می کنم............سازهای آبی سولماز رضایی...
در من ،یک تو افسونگر نهفته است ساحری که میتواند جهانی به در انحصار خود در بیاورد این من نیستم که می خواهد چرخ دنیا را بچرخاند این تویی که قوت بازوانم شده ایبرای رسیدن به هر آنچه رویای توستسازهای آبی سولماز رضایی...
یادت می آید گفتی عاشق عکاسی بودی و من گفتم من عاشق کفشهای ورنی دخترانه امرمی خواهند کفش ورنی سفید بپوشم می دوم می دوم به گذشته به دور دور دورچه می دانی شاید سال های دور وقتی تو عکاسی می کردی من اشتباهی در عکست افتاده باشم حالا تو هم فکر کن شاید در گوشه یکی از عکسهایت یک دخترک ریزه میزه با کفش ورنی افتاده باشد شاید از همان عکس اتفاقی من به تو دوخته شده بودم و خودمان خبر نداشتیمسازهای آبی سولمازرضایی...
نا کجا آباد بر هیچ نقشه ای ثبت نشده نا کجا آباد تقویم ندارد در ناکجا آباد زمین دور خورشید نمی چرخد روز و ماه و سال شکل نمی گیرد نا کجا آبادی ها نمی میرند ،زنده هم نمی شوند نا کجا آباد عالمی است پنهان شده در پستوی روح های سرگردانی که زمین مثل دلشان برایشان تنگ است سازهای آبی سولماز رضایی...
کاش شاعری پیدا می شد در شعرهایش آدرس نا کجا آباد را می داد می دانم عصر شاعری گذشته ،اما جستجوهای مجازی هم آدرس نا کجارا نمی توانم پیدا کنم نا کجا آباد جایی که در آن نه در رویا که در بیداری تو را ملاقات خواهم کردسازهای آبی سولماز رضایی...
شاید باید امشب کسی آهسته از کنارت رد می شد و در گوشت می خواند:می شود تمام پایانها را تغییر دادسازهای آبی سولماز رضایی...
دلم آشوب استانگار که داری از دستم می رویانگار نه انگار که هرگز نداشتمتهر لحظه می اندیشمبه نداشتنتو باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی…..سازهای آبی سولماز رضایی...
دیر یا زود این سد شکسته خواهد شد دیریا زود این آتشفشان بیدار می شود دیر یا زود آنچه در سینه ام پنهان است فاش خواهد شد و تو میمانی و عشقی سوزان و جاری در جهان که حامل رازی نهان استسازهای آبی سولماز رضایی...
قلم می شود شمشیرم به جای نوشتن زخم میزنم خون می چکد از کلمه هایم فشار میدهم دستم درد میگیرد باز می نویسم باز خون می چکد باز تو را می خواهم ......سازهای آبی سولماز رضایی...
جان پنهانم نوشتن های تو روح داره نوشته هات پر از وزن ،پر از شور و پر از حرکته وقتی تو می نویسی احساس می کنم همه جهان ساکت می شه برای گوش دادن تودر تو دریایی پنهان شده و من خوشبختم که غرق در دریای توامسازهای آبی -سولماز رضایی...
شاید نتوان سنگینی غم و درد را با گذاردن سر ،بر شانه کس دیگر سبک تر کرد، اما این کار باعث می شود احساس کنی در کنار غمهایت ، غم بزرگ تنهایی را نداریسازهای آبی-سولماز رضایی...
از من برای تو شاید تصویری گنگ مانده باشد و از تو برای من ردپایی دردناک در روحم هنوز جای پاهایت درد می کند و تا وقتی این درد با من است باور می کنم که زنده امسازهای آبی -سولماز رضایی...
آواره ام حال آوارگان را می فهمی ؟سرزمینی داشتم ، خلاصه در آغوشت ،بوی تنت و صدای نفس هایت و هبوط چیزی شبیه همین بود چه تبعیدگاه کوچکیست زمین وقتی آغوش تو نیستسولماز رضایی -سازهای آبی...
گفت \بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست \و به من آموخت هر طرحی که در ذهن دارم هر نقشی که می زنم روزی جان می گیرد در من \تویی\ نشسته است این منم که به رویای تو \جان می دهم \سازهای آبی-سولماز رضایی...
پایان دنیا کجاست لحظه ای که قرار است همه چیز زیر رو شود چه زمانی است ؟برای هر کسی این پایان منحصر به فرد است زمانی که دیگر دلیلی برای جنگیدن ،خندیدن یا حتی به آینه نگاه کردن در وجودش نمانده آن لحظه ، لحظه پایان دنیاست و همه چیز متوقف می شود حتی اگر باز هم از خیابان صدای حرکت ماشینها بیاید و صدای بازی کودکان گوش جهان را کر کندباز هم دنیا برای کسی به پایان رسیده است ......سازهای آبی-سولماز رضایی...
نزدیک سحر است ،حتما خوابیده ای ،خوابت خوش جانااگر می خواهی کسی را نفرین کنی بگو الهی \عاشق ،منتظرو بی خواب شوی \ این سه تا برای آنکه طومار یکی را بپیچد کافی است کاش میشد خوابید و خواب شما را دید . خواب شما را دیدن شگون دارد مادر بزرگ می گفت در خانه دلت را برای آدم خوش شگون باز کن ، تا هر چه خجستگی و برکت است به سراغت بیاید حالًا منم و درب خانه دلم که برای شما باز است قدم رنجه کنید شگون دارد .......سازهای آبیسولماز رضایی...
حالًا می فهم چرا باید از تو دور می شدم تو تابلوی زیبایی بودی که خداوند برایم پیشکش فرستاده بود ،اما نمیشد تو را از نزدیک دید باید دور می شدم دور و دور تر آنقدر که بتوانم از دور زیبایهای تو را تماشا کنم و حالًا می دانم نقشی که برقلبم نشسته است تصویر واضح همان تابلوست که تا دور نشدم ،نتوانستم خوب نظاره اش کنمسولماز رضایی -سازه های آبی...