متن رهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رهایی
پاییز که میرسد، جهان آرامتر میشود…
انگار همه چیز در سکوتی باشکوه فرو میرود؛
درختها لباسهای رنگیشان را میپوشند و باد، موهای خستهی زمین را نوازش میکند.
هوا بوی خاک نمخورده میدهد، بوی چای تازهدم و پنجرهی نیمهباز،
بوی دلتنگی و حرفهای نگفته.
پاییز فصلِ میانِ بودن و رفتن است....
ما تنها میتوانستیم
به سوی آزادی به پرواز درآییم
برای حیاتی که سرنوشت برایمان مقرر کرده بود
لیکن
ما شنا بلد نبودیم و
دریایی بیپایان پیش رویمان بود
که جز غرق شدن سرنوشتی نداشتیم
و در راه آزادی
چون تنههای خشک درختان
خود را به ساحلش برسانیم.
رها میکنم هر ترس و نگرانی که دارم
رها میکنم هر فکری که من را اسیر کرده
رها میکنم هر خشمی از هر شخصی دارم
رها می کنم هر ناراحتی از هر شخصی دارم
رها میکنم هر غمی که بر قلبم لانه کرده
رها میکنم هر دردی که مرا گرفتار...
خوشبختی
همیشه داشتنِ چیزی نیست.
خوشبختی گاهی لذت عمیق
از نداشتههاست!
«یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ چیز نیست؛ و گاهی ساده و غیرقابل تصور است.
پروانه ای پشت پنجره اطاقم بال بال میزد
یک آن بی اختیار راهش دادم
روی گلهای اطاقم نشست
خواستم بپرسم چرا آمدی ؟برای چه آمدی؟
مات ومبهوت خود نمیدانست !!!
در هیاهوی ترسها؛تعصبات وباورها..... پر کشید ورفت
دلم هوایش راکرده
و ناگهان،
در میانِ خستگی،
در مهِ بیجهت،
نوری
از جایی که نمیدانم
میتابد.
نه بلند،
نه فریاد،
فقط
زمزمهای آرام
که میگوید:
"تو هنوز اینجایی..."
و من،
برای اولینبار
نفس میکشم
بیدغدغهی مقصد،
بیاضطرابِ معنا.
رهایی
همین است شاید:
پذیرفتنِ ندانستن،
آرام گرفتن
در دلِ پرسشها،
و دوست داشتنِ...
خواهے کـہ بـہ کام בل بگرבב בنیا،
مشتاق رسیـבن بـہ کسے باش.
کـہ مشتاق رسیـבن بـہ تو باشـב.
وبه مانند آبشاری شده ام که می خروشد و از عرش بی هیچ گلایه به زمین سرازیر می شود تا دل صخره ها را نرم کند و به رودخانه بپیوندد تا برود دنبال سرنوشت خود ..
رهایی
کمی از آفتابِ فکرت را
بر پَرَم بریز
تا از این قفسِ خاکستری
پلک هایم به سوی تو
بال زند
و من—
در پیِ شکستنِ این غشاها...
فاصله ها را کوچ کنم
رهایم کن،
رهایم کن
تا در رویاهای تو
محو شوم.
این روزها سکوت عجیبی عجینم شده
و سخت در فکر رهایی و رفتنم
وتو بدان که هرچه پیش آید
باید شعری برای تقدیر سرود
به قدرِ زخمهای دل، جوانی را رها کردم
ز تظاهر، خستهام، رو سوی جانان کردهام
دگر این چهرهی خندان، نقابی بود بر جانم
ز بس پنهان نمودم درد، خود را نیز گم کردم
تو چون من، ای پرنده بیقراری
نه ماندن میتوانی، نه فراری
قفس وا شد، برو هرجا، جز اینجا!
به آدمها مبادا دل سپاری
در خوابهای بسترِ آشفتهی شبها
از دست و پایت قطع کن، اعضای بختک را
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در بلندای درختان.
بالهایش،
آبی زیبا را شکافت.
خورشید، نفسهایش را
در سینه حبس کرد.
هوا پر بود از صدای آن شوم سرشت بدخوی تیزچنگال.
گنجشکها،
که باید در دل باد میرقصیدند،
ناگهان سایهای...
"آزادی"
تو، فرزند طوفانها، رهرو بیقرار بادها...
چشمانت نقشهی کهکشانی است که هیچ مرزی نمیشناسد
و قلبت، پرندهای سرکش که آسمان را به زنجیر نمیکشد...
آزادی، ردپای تو بر خاکهای فراموششده
آهنگی بیپایان در ترانهی جادهها
شعلهای خاموشنشدنی در جانت که شب را میبلعد.
تو راز دانهای هستی که باد...
عشق میآید؛/ دل پرواز میکند؛/ شور میبارد؛/ شوق آواز میکند؛/ فریاد میزند:/ وه! عجب حالی!/ پوست میدرَد از خوشحالی.../ نفسی شاد؛/ تنفسی آزاد،/ موجِ وجودت را،/ تا اوج رها،/ پرواز میدهد.../ ناگاه.../ با یک تپش؛ با یک تکان،/ فرو میریزد قلب یک رویا.../ تو میمانی و حیرانی؛/ و چشمانی، مخمور...
"جادوی عشق"
در کنار تو، حتی سادهترین لحظهها
رنگ عشق میگیرند.
تاب خوردن در نسیم ملایم، صدای خندههایمان که در هوا میپیچد، دستهایی که محکم یکدیگر را گرفتهاند، همه و همه جادوی بودن با تو را نشان میدهند.
تو که باشی، دنیا سادهتر، زیباتر و پر از شور زندگی میشود....
گاهی
در چالشِ یک شکست
امّید رهایی هست...
گاه
در ساقهی شکستهی بال و پر نگاه یک قفس
فوجی از پرواز موج میزند...