در کوچهی بیپایانِ شب صدای قدمهایت مثل بارانِ گمشده بر شانههای خستهام نمیبارد... ماه، چون چراغی خاموش به یاد تو میلرزد و من، در سکوتِ بیپناهی به سایهی خالیِ دستهایت پناه میبرم...
شانه هایت را به من بده تکیه کنم بر آنها گپی نیست مرا میدانم شانه های تو هم خسته اند شاید خستگی در خستگی را مرهمی بیاید