متن غم و اندوه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غم و اندوه
نمی بخشمت هرگز
که طلوعِ زیبایِ لبخندم را
به غروب رساندی
تویی که
تمامِ عاشقانه هایم
با تو به پرواز در می آمد در آسمانِ خیال
آری تو...
هیچ میدانی
حق العشقی به گردنت دارم
هر چند که رفته ای
اما جایی
روزی
باید پس بدهی حقِ دلم را
سهمِ...
بی تو..،
پایان حیات من چقدر نزدیک است.
دل برید از خندههای سرد و شبهای دوتا
ماه را گم کرد در آیینه، آبِ ماجرا
باد آمد، پرده از راز سحرگاهی کشید
سایه لرزید از طلسمی مانده در نقش صبا
خشت بر خشتش نچیدم خانهای بر باد و خاک
هر چه شد، از عشق شد، افتاد اگر، باشد، خطا...
کافر هم طاقت خواندن ندارد
شعری که اوجش هق هقی مردانه باشد..!
(السلام علیک یا ثارالله وابن ثاره)
«وداع سرخ»
صوت قرآن شد بلند اینبار، روی نیزهها
تا که خلقی را کند بیدار، روی نیزهها
آسمان در خون نشست آندم که پیش چشم او
رفت رأس خسرو احرار روی نیزهها
میدهد با خون خود پیغامی از آزادگی
میکند بر گوشها تکرار، روی...
من باختم دنیای خود را در قمارش
باشد برای چشم هایش افتخارش
محدود او کردم جهانم را ولی غم
آمد از آنجا که نمی رفت انتظارش
دنیا تمام زخم هایم را بلد بود
اما نمک پاشید روی شاهکارش
چشمی که از شعر رقیبان سر درآورد
از خون دل هایم می...
شانه هایت را به من بده
تکیه کنم بر آنها
گپی نیست مرا
میدانم شانه های تو هم خسته اند
شاید خستگی در خستگی را مرهمی بیاید
هنگامِ آبیاری شعـــر است و باز هم
گلدانِ پشتِ پنجره افتاده از قلـــم
آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان،
خدا را فریاد کن؛
و آرام،
قرآن بخوان!
آرزوهای من
آرزو دارم دراین روزای تنگ
حال زیبایت مُدام باشد قشنگ
هیچ نماند آرزویی بر دلت
همّ و غمهایت نهان در زیر سنگ
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
بر من روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ فلک این عشق را ازم گرفت
شادمانی بود و من بودم
تو بودی ،عشق بود
عشق و شادی با تو رفت
و غم مرا تنها گرفت
در تب سرد جنون؛
لحظههای بیکسی،
در زمانی که کسی،
آشنای تو نیست؛
بهت و حیرانی و غم،
خانهی قلبت را،
هدف میگیرد سخت،
تکیه بر او بکن!
باز می کُشد مرا
صدای این دیوارها...
✍ پارگیهای دلم💔
کانال تلگرام:
bzahakimi@
پارگیهای دلم را خستهام؛
بهرِ دل، بار سفر را بستهام؛
یک عصا و، چند دستی هم، لباس؛
کوزهی آبی و قدری، اسکناس؛
در زمین و آسمان، پر زد دلم؛
تا بیابانِ عطش، سرزد دلم؛
باز هم، غم با دلم، همصحبت است؛
«در بیابان، لنگه...
تو،
مرا به روزگار سپردی...
من هم،
تو را به خدا میسپارم...
«پری»
پسرکی رنجدیده،
در کوچه نشسته.
تنها و سرخورده.
پیرزنی مهربان،
به زیبایی طاووس،
به استقبالش آمده،
با چادری گلگلی، سپید.
قلبش به وسعت اقیانوس،
مهرش، لطیفتر از باران.
پسرک،
بهسوی آغوشش دوید،
تند و شتابان.
در دستش، گیلاس؛
سبد، سبد احساس.
یاکریمی، مهمان آنها،
نشسته بر دیوار همسایه،
میخواند...
بی تــــــــو.
دلگیرترین شبها سهم من است.
غم نبودنت بد به جانم ریشه زده.
از خدا خواستم تو را هر طور شده از نو به من قسمت کند...
سکوتِ ما گنهکاری است، خیانت با زبان سرد
در آتش نگاهِ او، دل از اندوه میلرزد
صدای گریه ی یک طفل، چه آتشها که افروخت
خدایا بر سر او هم، پناهی نیست، اگر دردیست
کجاست آن عدالتها؟ کجاست آغوش ایمن؟
که دستانش به لرز افتاد، دلش زخمی ز بیدرکیست
نگاهش...