یک نفر هست که خود نیست ولی خاطره اش صبحِ هر روز مرا سخت بغل می گیرد
شهری زغمت بیدارند...!
ظاهرا سبزه گره میزنم اما گویی... در خیالم گره زلف تو را میبافم...
رد شد از کوچه ی ما، خانه ی ما ریخت بهم یک نظر کرد مرا کل مرا ریخت بهم (من ملک بودم و فردوس برین...) اما او بوسه ای داد به من، عرش خدا ریخت بهم معتکف در حرم امن دلم بودم و او تا که آمد جهت قبله نما...
صبرم به جستجوی تو رفته است و می رود...
وقتی از کودکی ات عشق تو را می خواند سعدیا! مرد نکو نام چه باید بکند مهدی علی بلندی
هر شب به هوای دیدنت، ازخوابی آسیمه دویده ام به خوابی دیگر...
امسال بهار بی تو یعنی پاییز تقویم به گور پدرش می خندد
تو از میان همه،انتخاب من بودی چرا نتیجه ی آراء ز نام تو خالیست؟
یک بار نه صد بار نه هر بار نفهمید انگار نه انگار... نه انگار نفهمید فریاد زدم داد زدم دوستتان دا... یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید
که ایزد جز پیِ عشقت مرا خود نافرید ای جان...!
تا در قلمرو اش نگذارد کسی قدم با بوسه روی پیرهن من نشان گذاشت
سیزده را در کنم تا شاید این رویای نحس در نبودت از سر من این گره را وا کند
چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت که می شد خواند از چشمش خداحافظ مسلمانی..
درخت خشکم و هم صحبت کبوترها ... تو هم که خستگی ات رفت ... می پری از من !!!!
بر نمی گردی ولی من همچنان در شعرها هی ردیفش می کنم این واژه ی برگرد را
صبح است و هوای دل من مثل بهار است پلکی بِزن و صبح بخیرِ غزلم باش
قصه ی دیوانه در زنجیر آمد در میان زلف دلدار و دل دیوانه ام آمد به یاد سامانی
عمری ست دویدم...به تو اما نرسیدم جَرْیان من و تو شده خط های موازی
باید که به گونه ات قناعت بکند وقتی که نمی شود لبت را بوسید
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی... از شب بستانم به سحر بسپرم امشب...!!!
سبزه در دست تو و چشم من اما نگران که گره را به هوای چه کسی خواهی زد
آدمی نیست که عاشق نشود فصلِ بهار هر گیاهی که به نوروز نجُنبَد حَطَب است
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را