سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز و سر جان زلیخا برود...
شبها خوابم نمی برد...از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبمبی انصاف...محکم زدی... جایش مانده است...
زمان، همه را، یکسان از پا می اندازد. مثلِ آن درشکه چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم....