پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم گرفت ای دوستنفس ، بریده از منچه بگویم از دردزندگی همچنان جاریستدلخوشمروزگارم بد نیستلبخندی از توته جیبم هست...
بگذار بیاید بادپر دهد از ذهنمپرنده خیالت را .بگذار برود از یادمصدای خنده های تودر هجمه ی باد .بگذار نبارد بازابر نگاه توبر کویر خشک باور من .بگذار بیاید بادتا همه ی دیوانگی امپیراهنی شود وبر بند رختی تاب بگیرد.بگذار بیاید باد...
حواستپرت کجا ماند !؟ وقت رفتنخنده هایت رابردی .خنده ات رفتاما...صدایشپیش من جا ماند....
پایان پاییز را به انتظار نشسته ام... شاید،زمستان که بیاید! ببارد بر سرم، برف خیال تو......
می رفتیم اگراز این خواببه خوابی دیگر .بهتر بود از اینبیداری عذاب آور...