سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو شبیه ستاره ی سحری،طلوع که می کنی،شبش دیگر دلخوشم و تا سحرگاه مستم و سرخوش. شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
ستاره ی دنباله دار این شبامیدلخوشیه ثانیه و دقیقه هامیآروم جونمی امید لحظه هامیهر جا که میرم یا تو ذهنم یا باهامی..._برشی از ترانه عاشقانه...
می خواهمبرگردم به قدیم، جایی که زندگیدر قاب عکس های سیاه و سفیدزندانی بوداما دلخوشدلم یک جرعه سادگی می خواهدخمار صداقتمکجاست تا جرعه ای بنوشم؟...
رفته ای برگرد جانم ای تمام باورمدلخوشم با یادت اما در کنارت بهترم...
دل اگر عشق نورزیده که دیگر دل نیست من اگر دلخوشُ و دلزنده شدم از اینم...
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود...
دستهایم خالی بوددلم خالی ترفقط یک معجزه خواستم_امافراموش کردمهمه ی معجزه هاپیش از این اتفاق افتاده بوداز اینهمه که بگذریمپَس ِ این ناامیدی هادلخوشه یک [شایدم]و بی وقفهدچار بیهودگیِ انتظار......
دلخوش باش بهباریکه نوری که از بین چین های پرده روی تخت تابیده.به کتاب نیمه کاره ی روی میزبه داغی فنجانت در هوای سرددلخوش باش به دو صندلی که هنوز رو به رو هم اند.به تنظیم کردن زنگ ساعت برای صبح فردا.به دفترچه ی کوچکی که رویاهایت را نگه میدارد!که معنی همین ریز ریز های ساده،شاید”زندگی ادامه دارد” باشد......
هرکسی در آسمان با یک ستاره دلخوش استعیب من این بود شاید، ماه را می خواستم!!ارس آرامی...
بگذار تا نفس بکشم لحظه ای تورابگذار تا دم بی بازدم شوی و بسامروز میخورم غم فردای بی تورامیترسم از من و ما کم شوی و بساین روزها به عشق تو من زنده ام،همیندوری، ،، ولی تمام منی ،،من تمام تُستتو دلخوشی ،به زمانه ،به این زمینمن دلخوشم به هرچه که با انضمام تُستشاید برای رسیدن نیامدیماما برای شنیدن ،که دیر نیستمردی که صاحب تو میشود ،بدانهر جا که باشد و باشی فقیر نیستتنها همان کسی ک برایش نوشته ایگاهی نخوانده میگذرد از نوش...
هر چه خانه را می تکانیمخاطره هایخالی از همخاطره هابیرون نمی ریزندچگونه توانستیماینهمه سال دوام بیاوریم ؟در دنیاییکه هیچ چیزشدوامی نداشتآنها که گفته بودیم «بی تو می میرم»مرده اندو چه کرگدنهای پوست کلفتی بودهدلهای ما !چگونه آن همه یادمثل هزار جوجه تیغی نا آرامدر قلب های مانوول میخورندوهنوز هم هستیم؟حتی می توانیم بخندیمبخندیمو به شستن پرده ها دلخوش باشیممگر عمرهای ماپرده از راز جهان بر نداشته اند؟!...
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،نه دستت را به گرمای دستی دلخوشچشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند...و تو می مانی و یک دنیا تنهایی...میلیونها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند! که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند...خوبی کن و فراموش کن..." روزی رشد خواهد کرد"...
خودم را بی تو دلخوش می کنم جانا به هر نوعیگَهی با اشکِ جانفرسا،گَهی لبخند مصنوعی......
هر لبت نیمه ی سیبی ست جدا افتادهبا لبم طعم لب سرخ تو چیدن داردغزل تازه ی من از تن سبزت جوشیدغزلم از لب سرخ تو شنیدن داردهمه ی سوژه ی نقاشی دنیا هیچ استتو تمام من و ناز تو کشیدن داردراه سخت است و سفر دور و دراز است امادلخوش از آخر راهم که رسیدن دارد...
حالم را نمی فهمد کسی ازبس که خندانمبه ظاهر،دلخوشم اماغمی درخود نهان دارم...
دلم گرفت ای دوستنفس ، بریده از منچه بگویم از دردزندگی همچنان جاریستدلخوشمروزگارم بد نیستلبخندی از توته جیبم هست...
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی امطاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی امآمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی امدلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی امماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی امخوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می دانی ام؟حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام...
دلخوشم به زمستانی که بوی بهار می آورد؛اندوهت را به برگ ها بسپار!دلمُردگی چیزی از دردِ امروزت نمی کاهد!...
چندین هزار شب شده، مردی خمار عشقگردیده چون دیوانه ای، در انتظار عشقاو مطمئن شد، هفته ای را سر نکرده استبی خاطرات مانده ات، بر یادگار عشقاما دمار از روزگار او در آمد ازعشقی که گردانیده اش، چون شهریار عشقیک جرعه حال خوب، بر قلبم نمی دهندمانند آن چیزی، که دل دارد کنار عشقمزمن نکن، درد فراق و دوری از دلشگردیده تنها حسرت قلبش،،، وقار عشقدلخوش بهیچ،آندل که از عشقش رمانده ایآزاد، آنی شد، که چون او شد، دچار عشق...
گاه باید خشن بودگاه آدم باید به خود سیلی بزند ، تا بیدار شود از خوابِ خوش خیالی...گاه باید بی رحم بود و پای کوبید بر هر آنچه نمی توان دید و داشت .گاه آدمیزاد باید خود را شکنجه دهد ، بپیچاند در پستوی غضه ، تا صیقل ببیند روح سرکشش .گاه به قول فروغ باید انگشت هارا در باغچه دل کاشت و به انتظار سبز شدنش نشست .گاه باید چشم هارا شست نه با آب ، که با اشک دیده ، با خون دل ، شاید بتوان جور دیگری دید...گاه باید دیوانگی کرد و گاه باید حسرت ها...
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوینه از بدگویی های دیگران می رنجیو نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافتبه آن روز می گویند: پیریآن روز ممکن است برای برخی پس از سی سالاز اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند فرا برسدو برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد...
امروزبوسه ی جوانه ای راروی ساقه ی غمگین زمستان دیدمدلم آرام شدمثل درختی که باد،راز دلش را برایش فاش کرده است امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرمسلام کنمحالش را بپرسمو بگویم کی از راه خواهی رسیدمیخواهم کوچه را آب و جارو کنم... امروز دلم خواست لبخند بزنمدلخوش باشم به صدای غلغل سماوردلخوش باشم به سلام مادردلخوش باشم به عطر گرم چایامروز دلم خواست برای غم کاری کنمبگویم خبر داری ...
هوای بودن یک عمر با تو را دارممنی که دلخوش دیدارهای گه گاهم...
با همه ی بی سر و سامانی امباز به دنبال پریشانی امطاقت فرسودگی ام هیچ نیستدر پی ویران شدنی آنی امآمده ام بلکه نگاهم کنیعاشق آن لحظه ی طوفانی امدلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سال هاتا تو کمی عشق بنوشانی امماهی برگشته ز دریا شدمتا تو بگیری و بمیرانی امخوبترین حادثه می دانمتخوبترین حادثه می دانی ام؟حرف بزن ابر مرا باز کندیر زمانیست که بارانی امحرف بزن حرف بزن سال هاستتشنه یک صحبت طولانی ا...
دلخوش به خنده های من خیره سر نباشدیوانه ها به لطف خدا، غالباً خوش اند...
.آمدی و رفتی...مثل سنگی که به برکه افتادو به هم ریخت سکوت شب را.... .من اگر ماندم و دلخوش به نگاهت بودمراز چشمان تو را فهمیدمکه به هر کس افتاددل و دینش همه به یغما رفت.....من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها...به غروبی که گذشتبه طلوعی که دمیدبه صدای شبِ تنهایی و غمکه به جایی نرسیدکه تو برمیگردیو من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغمی توانم به جهان تو پناهنده شوم.......
هرکسی در آسمان با یک ستاره دلخوش است !عیب من؛این بود شاید...ماه را میخواستم!...
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی...نه به دغدغه ای فکر کردنه غصه ای خوردنه نگرانِ چیزی بود.یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد.از من می شنوید گاهی اوقات خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی.میانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری ، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه نفس بگیرید...اجازه ندهید دلخوشی و آرامشمسیرِ قلبِ شما را گم کند...اجازه ندهید امید و نش...
غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است.......نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش می آید …بعد از مدتها تلاش کردن دویدن و به در و دیوار زدن بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!یکدفعه احساس می کنی خسته ای، بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست …به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن …آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن …به اینجا که میرسینه دلتنگ می شوی نه دل...
دلخوش به خنده های من خیره سر نباش دیوانه ها به لطف خدا غالبا خوشند!...