به کمال عجز گفتم: که به لب رسید جانم !. به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!…
عطرها بى رحم ترین پدیده هاى روى زمین اند بدون آنکه بخواهى تو را تا قعر خاطراتى مى برند که براى فراموشى آن ها تا پاى غرور جنگیدى........!
اشکی که به پلک مرد می آویزد قانون غرور را به هم میریزد میگِریَم و اشک مرد دیدن دارد سُر خوردن کوه درد دیدن دارد