سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ما عادت کرده ایم دائما آدمهاى رفته ى زندگیمان را مرور کنیم.مُدام خاطره هاى مشترک مرده را برای خودمان زنده کنیم و از فلان کافه اى که می رفتیم گرفته تا فلان فصل سال که بیشتَر عاشقى کرده ایم؛ که از همه ى آهنگ هایى که کنار هم گوش داده ایم متنفر باشیم و توى دلمان به هَرچه آهنگ است لَعنت بفرستیم!درواقع انقدر عشق کور و کرمان کرده که هیچ وقت نخواستیم آدم هاى مانده زندگیمان را ببینیم. همان هایى که با یک لبخندشان، میشود کُل گذشته را در گذشته جا گذاشت و...
امشب روحم رابه موسیقی آرام صدای تو می سپارمو جسمم رابه تجسم نوازش دستهای تو..با آغوش بازتسلیم قانون شب می شومشاید امشب دوباره به خوابم آمدی ......
دست هایت!و دست هایت ستون پیکر منرهایم نکنمن چون بنایی قدیمیبا یک تکان فرو می ریزم ......
به من نگاه نکن !آنچنان عمیق نگاه نکنکه مرا دیگر نشناسیو به یاد نیاوری که چگونهدهان چمدانم را باز و بسته کردیو فراموش کنی که کفش هایم را پشت کدام در جفت کردیو حتی ندانی در کدام گورستان با سه ضربهفاتحه ی مرا خواندیبه من نگاه نکنچشم های رام من هنوز از نگاه وحشی تو می ترسند...
دوستت دارمدوستت دارمو این تکرار مکرر رااین حجم وسیع عشق رانه میتوان سرودنه میتوان گریستو نه می توان پشت بهانه ها پنهان کردسرزمین منای وطنمو تنممن دوستت دارم......
ببین دلبر، پنجشنبه س!خودت خوب میدونى که اگه باشى، دوتایى میتونیم حالِ یه شهرو عوض کنیمپاشو بیا دستاتو بذار تو دستام، بریم روى پنجشنبه رو کم کنیم...!اصلا وقتى تو نفس میکشى، این همه دل گرفتناى وقت و بى وقت دلیل نداره که!بیا ببرمت بالاترین نقطه ى شهر، جایى که همه ى شهر زیر پامون باشه و داد بزنم و "دوستت دارم" گفتنامو آوار کنم رو سر همشون!خدارو چه دیدى، شاید این همه عشق بتونه دلگیرى رو از پنجشنبه ى یکى پاک کنه!پاشو عین بچگى هامو...