زِ بس گشتم خیالِ تو، تو گشتم پای تا سر من ...
دَر دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی ...
به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم...
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا
چه شود دلِ حزینِ مرا ز دلِ خودت خبری کنی...
همه کس نصیبِ خود را بَرَد از زکاتِ حُسنَت به منِ فقیر و مسکین غمِ بیحساب دادی
همه سر خوش از وصالت/ من و حسرت خیالت همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز تو کی توان جدایی چو تو هست و بود مایی
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند هرکه مجنون توشد ازهمه قیدی وارست عاقلان راه نبردند به افسانه زدند...
دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل دل شکست و تیره روزی شد نصیب دل ،دلا
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی ز کدام باده ساقی به من خراب دادی ؟
شربتِ لعلِ لبَت بود شفایِ دل ما بہ عبث ما ز پیِ نسخه ی عطار شدیم