این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان...
اجازه دارم دست وقتتان را بگیرم؟ شما که سرتان بلند است از عشق... شما که با یک گلِ لبخندتان بهار می شوند همه... به من بگویید باران ببارد و آسمان شب نوشیده باشد و ابرها مست از خانه بیرون زده باشند تکلیف ماه چیست؟ ستاره ها یخ های جامی هستند...
پاییز فصل بی آزاری است. نه خیلی گرم نه سرد. اجازه می دهد خودت باشی، شبیه خودت لباس بپوشی، فرصت می دهد به بهانه سرما بلمی در آغوش او یا حتی کت را سردوش کنی. پاییز فرصت می دهد بلد شوی لبخندهای کش دار تحویل دهی و در بخار حرف...