شاخهها خیسِ گریه میلرزید برگها از هراس میافتاد هر تَبَر بویی از تو میآورد هر تَرَک از دلم صدا میداد زیرِ پام ریشهها نفس میزد گویی این خاک با تو خو کردهست گویی این باغ از همان اول روحِ من را درون تو کردهست پُشت هر خاطره که خم میشد...
عشق جانم بیتو بودن، مرگِ آرامیست که هر روز در رگهایم جاریست، و من، در این سکوتِ بیپایان، میآیم و میروم میان سایههای نبودنت