
مجتبی حمیدی
فقط اوست که می داند در دل چه می گذرد
در دل شب
به یاد تو بیدارم
گویی همیشه در کنارم بودی
ولی اکنون تنهایم.
یاد تو همچو
گلی ست پژمرده
که در باغ دلم
دیگر نمیروید.
در رهگذر زندگی
دل به دستِ تو سپردم
اما اکنون
همچو کشتیای شکسته
بیساحل در این دریا غرقم.
به هر کجا که میروم...
تصادف
عشقم در اتاق عمل
دل در بهت و غم
فقط یک معجزه
خدا
که باز بیفتد بر دل
که غم کم شود
دعا به درگاهت
ای که در شبهای تاریک
همیشه همراهی
نگهدار او را
تا از این درد و بلا
به سلامتی برخیزد
باچشمانی روشن از امید.
ای...
دل به تو دادم،
جان به تو گفتم
که با تو بودن
همیشه خوبم.
چشمانت
همچو آسمان بیپایان
در دل شب،
میدرخشد مثل ماه تابان.
دست در دستت
آرزویم شده
زندگی با تو
بهشت من شده.
لبخند تو
نوری در دل من
به قلبم روشنایی میآورد
همچو گل سرخ
خوشبو...
فاصلهها ابدی نیستند،
چون عشق، همیشه راهش را پیدا میکند،
از میان هر دیوار،
از دل هر تنهایی،
تا به قلبی برسد که منتظر است.
عشق، همان نوریست
که تاریکیِ دوری را میشکند،
همان پرندهای که بالهایش را
میگستراند،
و میان آسمانها پرواز میکند،
تا به کنار تو برسد.
هر...
عشق جانم،
با خونم نام تو را در رگهایم حک میکنم،
نه با قلم،
نه با کاغذ،
بلکه با قلبی که هر تپشش
با یاد تو میزند.
در هر لحظه،
در هر نفس،
یادِ تو در من نقش میبندد،
تا ابد،
حک شده در اعماق وجودم
چون نامی که هیچگاه...
عشق ابدیم
که در سکوتِ قلبِ شکستهام،
تا ابد خواهد ماند،
یادت،
مثل نفسی که هر لحظه از شریانهای جانم عبور میکند.
تو در عمقِ این سکوت،
در هر تپشِ قلبم
زندهای،
و حتی در تاریکیِ شبهای تنها،
چراغِ رویاهایم تویی.
در این دلِ شکسته،
که هر گوشهاش را خاطراتِ...
عشق قلب شکسته،
دریایی از درد در اعماق شب،
که هر موجش تلاطم میکند در دل،
و هر قطرهاش یاد تو را
در بیکرانِ روحم باقی میگذارد.
همچون گلِ یاس،
که در شبهای سردِ زمستان
بیصدا میگرید،
اما عطرش در باد میماند
و در لایههای خاک
یادِ تو را زنده...
آخرین نفس،
که در دلِ شب به آرامی میرود،
در سکوتِ سردِ زمان
هیچ چیزی از دست نمیرود،
مگر این که لحظهها
به تاریکی میغلتند
و در آن تاریکی،
صدای تو هنوز در گوشِ دلم زمزمه میشود.
گل یاس،
شبیه آرزوهایی که همیشه
در تاریکی روییدهاند،
دست به دامنِ سکوت شدهاند
تا در آغوش سردِ شب
به یاد تو شکوفه دهند.
اما حتی وقتی پژمرده میشود،
بویِ آن هنوز در هوای قلبم
جاری است و از یاد نمیرود.
تپش قلب،
در دلِ این لحظاتِ بیپایان،
یادِ تو را با هر ضربهاش
در دلِ شب فریاد میکند.
صدای در که در دوردستها
در خاموشی میپیچد،
آوای آن آخرین لحظه است
که نمیخواهد بپذیرد
که عشق به پایان رسید.
بیابان سرد،
که نفسهایش در گلو میماند،
هوا سنگین است و بیصدا،
همچون دلی که در آن
هیچگاه نسیمی نمیوزد.
پاییز به بهار نرسید،
و سردیِ زمان
در هر لحظه
گنجشکهای دلم را از پرواز بازداشت.
برگهای خشکِ درخت،
در گوشههای این سکوتِ بیپایان،
روی زمین پراکندهاند،
همچون خاطراتِ شکسته...
بیابان سرد،
دل من یخ زده است،
هوا سنگین است،
چون دلی که در آن
هیچ نسیمی نمیوزد.
در این بیابانِ دلگرفته،
هیچ صدایی نمیآید
جز فریاد خاموشِ یک آرزو
که هیچگاه به عشق نرسید.
برگهای خشک درخت،
همچنان بر زمین افتاده،
مثل دلهای شکسته،
که هیچوقت درخت زندگیشان
سبز...
شراب نابِ عشق،
مقدس و بیپایان،
در رگهای قلبم جاریست،
وفادار، حتی اگر روزها بیرحمانه بگذرند.
دلم میخواهد در این مسیر
تو را در آغوش بگیرم،
که هیچ چیزی
جز وفاداریِ عاشقانه
در جانم نباشد.
تا آخرین نفس،
تا آخرین لحظه،
در این پیمانِ بیپایان،
شراب عشقِ تو را بنوشم....
دلم میخواست عشقم رو
بغل بگیرم،
در آغوشی که زمان
در آن فراموش شود،
تا آخرین لحظهی عمرم
با تو بمانم
و دنیای بیرون از ما
هیچ وقت مهم نباشه.
دلم میخواست در سکوت نگاهت
غرق بشم،
بذار که چشمهام فقط
تو رو ببینن،
و قلبم فقط برای تو بگه...
غروب سردِ زمستان
در دل شب فرو میریزد،
لحظهها به شتاب
گام بر گام
در دست سرما میسوزد.
عشق شکست خورده
زیر آسمان بیرحم
در سکوتِ بیپایان
یاد تو را میجوید.
هر شب
در آینهی چشمها
حسرتِ دیدارِ دیروز
چنگ میزند به دل.
هر آینه نگاه عشق
که در آن...
در دل شب، زیر آسمانی پر از راز
دریا با صدای عاشقانهاش،
آغوشی را به من میدهد
که فقط تو میتوانی در آن جا کنی.
مهتاب در چشمهای تو میرقصد،
که همچو نوری در دل تاریکی است،
در این شب که با یاد تو پر میشود،
عشق تو در قلبم...
خاطرات تلخ و شیرین
مثل موجهای کنار دریا
به ساحل ذهنم میخورند
و برمیگردند،
بیوقفه
بیپایان
یار بود،
با لبخندی که جنگلها را به آتش میکشید
و دستهایی که کوههای بلند را لمس میکردند
عشق بازی میکردیم،
در میان سایههای بلند درختان
و صدای آرام باد
اما اینها
حال فقط...
خانه
تاریک است...
نه از نبودِ چراغ،
که از نیامدنِ یار
پنجرهای رو به خیابان
باز است
و باد پاییزی
پردهها را با خود میکشد
مثل دلی
که سالهاست آرام نگرفته
قلب یار
کجاست؟
در کدام کوچهی دور
میتپد
برای دیداری که نیامد؟
من
کنار همین پنجره
با چایِ سرد...
دیگر امیدی نیست...
نه چراغی در پنجره
نه رد پایی
در خاکِ کوچههای بیعبور
قطع امید،
چیزی نیست که با یک آه تمام شود
درست مثل
حسرت دیدار،
که سالهاست
بر لبانم مانده
و نگفته پیرم کرده است
تابستانهای داغ
یکییکی آمدند
با آفتابی سوزنده
که هیچگاه
دلِ یخزدهام را...
در کوچههای سرد پاییز
قدم میزنم
با خیالی
که سالهاست پشت پنجرهای بخارگرفته
چشم به راه مانده است
برگها
با صدای خشخش،
شعرِ خزان را تکرار میکنند
و عشق،
سوتوکور
در لابهلای دیوارهای ترکخوردهی خاطرهها
نفس میکشد
تاریکی شب
از لابهلای شاخههای خشکیده
سر میکشد به قلبم
مثل کابوسی خاموش...
عشق
مثل آتشی در جانم شعلهور است
وفاداری،
سنگینی بغضی که در گلوی خاطرهها گیر کرده
سوز محبت
میسوزاندم هر شب،
در سکوتی که از باران سنگینتر است
شرابِ تلخِ زندگی
به کامم نشست،
تلختر از هر واژهای که به زبان آوردهام
اما یاد گرفتم
یاد گرفتم که گذشت،
نه...
جادهها ادامه دارند،
مثل دل من،
که به دنبال تو میگردد،
اما تو نیستی...💔💔