متن مهدی بابایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی بابایی
سرانجام روزی،
خدای پیر با چوب دستی خویش،
از درخت گردوی کهکشان،
می اندازد بر زمین،
گردوی پوک ماه را،
و ناگهان همه ی جهان استبداد،
هیچ و پوچ می شود...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
زیستن آدمی در دشت قاره ها،
به گاو بی خیالی می ماند،
که به زیر پا نهاده گل سرخ اندیشه را،
می چرد رویش تازه ی آزادی را،
با دم می پراند پشه های تکرار را،
و پروانه ی سکوت،
آرام از آن سواری می گیرد...
مهدی بابایی ( سوشیانت...
عشق،
چون جوجه ای تازه از تخم بیرون جسته،
پر از شور و نیروی زندگی ست،
بر کف دست های تو...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
آزادی چون آسودگی دخترکی ست،
خفته در سایه ی درختان گلابی،
که با نیش زنبور استبداد،
ناگهان به گریه می افتد...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در دهکده ی جهانی،
کودکان استبداد می شکنند،
شاخه های درخت بید را،
چون انگشت هایی آویزان و لاغر،
بر لب جاده های خاکی جهان...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
غم انگیز ترین لحظه ی این جهان،
لحظه ی آرام گریستن آدمی،
بر گور آزادی خویش است...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
از لحظه ی چشم نواز جدایی برگ،
از شاخه ی چنار،
تا لحظه ی دلچسب لمس خاک،
زمانی ست به درازنای پاییز،
در چشم مورچه...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی،
پس از هزار سال از مرگم،
در یک گورستان متروکه،
باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،
آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،
و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،
پراکنده می شوند...
زیباترین شعر جهان را،
آیا شاعر می نویسد بر روی کاغذ،
یا دخترکی غمگین،
که با ناخن خط می کشد بر روی دیوار...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
پس از مرگم،
در آن قبر تاریک و تنگ،
در ذهن پوسیده ام باز به یاد می آورم تو را،
آفتاب را، باران را، پرواز پرنده گان را،
هیاهوی کودکان را، آسمان آبی را،
آه خدای من، آسمان آبی را، آسمان آبی را ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
عاشقان را در گورستانی،
در کنار آسیاب های بادی،
در زیر سایه ی چند سپیدار و سیب و بید،
به خاک بسپارید،
تا با قار قار کلاغان در آن تنهایی ژرف گور،
افزون شود اندوه شان...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
تو در دشت،
لاک می زنی ناخن هایت را ،
با خون سرخ گلبرگ های شقایق...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
تو پلک می زنی،
و انگار شاپرکی بال بال می زند،
در یک باغچه ی پر از گل...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
اینک کودک استبداد،
گردن بندی به سینه دارد،
از شاپرک های مرده ی آزادی...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
باد هم در گریز همیشگی،
لحظه ای می ایستد،
به تماشای زیبایی تو در دشت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
جویباری که آبش از بیشه ی دور،
آرام آرام می آمد،
ناگهان دست های تو را لمس کرد ،
و به تندی گریخت در دشت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
ناگهان شبح باد،
می بندد پنجره را با افسونگری،
به روی گنجشک نشسته بر لبه ی گلدان،
برای دلخوشی کودک استبداد...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در سکوت جهان،
در جنگل استبداد،
باد زمستانی با سوتکی بر لب،
به سرعت می گذرد،
از دو پنجره ی رو در روی،
کلبه ی متروکه ی آزادی...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
روباهی تشنه،
تند تند پوزه در آب فرو می برد،
و جویبار از ترس،
با هر موج ریز خویش،
لرزان لرزان،
می گریزد در مه تا ابدیت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در هر بهار،
جهان پر از حسرت آزادی می شود،
در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی،
به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )