متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
به تار زلف تو بستم دل پریشان را
گره زدم به نگاهت غم فراوان را
چو لاله داغ به دل دارم از غم هجران
به خون دیده نگارم غزل پنهان را
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان برخاست
به یک کرشمه شکستی دل مسلمان را
نسیم عطر تو...
چو شمع سوختم از عشق آن پری پیکر را
به شعله های دلم می کشم سراسر را
نگاه مست تو آتش زده به خرمن صبر
چو برق می گذرد از دلم توانگر را
به زلف پرشکنت بسته ام دل شیدا
که تاب می دهد این رشته های معنبر را
ز...
ز چشم مست تو خون می چکد به جام جنون
که ریخت ساقی گردون به کام جام جنون
چو زلف تو به پریشانی ام گره خورده
کشیده سلسله عشق دام جام جنون
به تیغ غمزه تو سر نهاده ام چون شمع
که می تراود از زخم، خام جام جنون
ز...
چون شمع، شب تا صبح در سوز و نگاه افتاده ام
هر دم به یاد روی تو در اشک و آه افتاده ام
گردون به کام من نچرخد، چرخ را چه چاره ای
من همچو تیر از کمان در قعر چاه افتاده ام
زلف پریشانت مرا از خویش بیگانه نمود...
چون شمع به پای خویش سوزم در نهان
در محفل عشق، شعله افروز دل و جان
آیینه ی دل را به غبار غم زدودم
تا جلوه دهد رخ تو در آیینه ی جان
از چشمه ی چشمم گهر اشک چکیده
تا سازد از این قطره، فلک عقد نهان
در مزرع...
چشم مخمورت به هر دم می کشد پیمانه ای
وز لب لعلت چکد بر جان من افسانه ای
زلف پرچینت چو طوفان، دل چو کشتی بی قرار
کی رسد این ناخدای خسته بر کاشانه ای
چون شقایق داغ بر دل، سر به صحرا می نهم
تا مگر یابم ز باد...
چشم جادویت به هر سو می کشد افسون مرا
وز نگاهت می شود هر لحظه دل مجنون مرا
زلف پرچینت چو دام است و دلم مرغی اسیر
کی رها سازد از این بند، بخت وارون مرا
همچو شبنم بر گل رویت نشستم با امید
لیک خورشید رخت کرد آخر افزون...
چشم مستت می کشد در بند، آزادی مرا
شور عشقت می برد از خویش، بنیادی مرا
گر چه چون شمعم ز سوز عشق، سر تا پا گداز
می کند پروانه وار، این شعله فریادی مرا
در کمند زلف تو، دل را اسیری خوش بود
نیست از این بند لطیف، امید...
چشم مستت می کشد در بند زلف تار را
عطر گیسویت رباید هوش هشیار را
گل به رخسارت نهاده داغ رشک لاله ها
می برد از خویش بلبل، نغمه ی گلزار را
آب حیوان در لبت پنهان شده، ای نوش لب
تشنه ام، بگشا دهان و بخش کن این کار...
چو شمع سوختم از داغ عشق یار امشب
فلک به حال من افکنده چشم زار امشب
نگاه مست تو آتش زده به خرمن صبرم
چه سان توان شدن از فتنه رستگار امشب
به زلف پرشکنت دل گره خورد چو زنجیر
اسیر حلقه ی موی توام هزار امشب
لب تو غنچه...
ای دل به کوی عشق مرو بی نشان و نام
در دام زلف یار مباش ای کبوتر خام
گر آتش عشق را به دریا فرو بری
سوزد ز شعله اش همه دریا چو جام جام
خورشید روی او چو برآید ز مشرقش
گردد ستاره ها همه در آسمان غلام
از...
نگاه مست تو آتش زده در جان و دل ما را
به یک نظر شده صیاد، آهوی غزل ما را
شراب عشق تو در جام دل چنان ریزد
که مست و بی خبر از خویش کرده محفل ما را
چو شمع سوخته در بزم یار می سوزیم
نسیم صبح نمی...
چون شمع سوختم به هوای تو شب به شب
در آتش غمت نشدم یک نفس طلب
دل را به زلف پیچ تو دادم، چه غم ز دام
صیاد عشق را نبود حاجت کمند و شب
از چشم مست تو همه مستان گرفته اند
آن جام ناب را که کند عقل...
چون شمع سوختم به هوای رخ نگار
در آتش عشق، شد دل من بی قرار
از چشم مست یار، جهان مست می شود
گویی که ریخته است به جامم شراب نار
صد بار توبه کردم و صد بار بشکنم
این عهد سست را که ندارد دگر قرار
در کوی عشق،...
در شب هجران، نگاهت شمع رؤیای من است
هر نفس در سینه ام، آوای شیدای من است
موج گیسویت که بر دریای دل طوفان کند
ساحل آرامشم در قاب سیمای من است
از شراب عشق تو مدهوش و حیران گشته ام
جام لبریز جنون، هشیاری فردای من است
در کویر...
عشق آتش می زند در جان هر دیوانه ای
می کشد پروانه را در شعله ی پروانه ای
چشم مستت می رباید هوش از سر عاقلان
می شود هر زاهدی در کوی تو میخانه ای
زلف پرپیچت به دام انداخته صد عاشق است
هر خمش گویی که هست آشوب در...
دل را به کمند زلف جانان بستم
در دام غمش هزار دستان بستم
از چشم سیاهش آب حیوان جستم
بر لعل لبش عهد فراوان بستم
در گلشن رخ، غنچه خندانش را
با اشک روان، شبنم باران بستم
از تار نگاه او به مژگان پیوند
وز تاب دلم، رشته به جان...
عشق آمد و افروخت چراغ دل مشتاق را
در سینه نهان کرد غم هجر و فراق را
از شوق وصالش به سر کوی روان شد
پروانه صفت، جان که بسوزد به مراق را
در باغ محبت گل رخسار تو دیدم
بلبل شدم و خواندم آواز فراق را
چون ابر بهاری...
در شب هجران، فلک را اشک من طوفان نمود
ماه را در چاه زلفش، مهر رخ پنهان نمود
آتش عشقش چنان در سینه ام افروخته
شعله اش خورشید را محو و پریشان نمود
تار مویش دام صد صیاد مشکین ساخته
چشم جادویش هزاران فتنه را فرمان نمود
باده ی لعلش...
چشم مستت جام می را از رخ گلگون گرفت
ساقی از لعل لبت آیین می افزون گرفت
زلف پرچینت شب یلدا به زنجیر آورد
ماه را در حلقه ی گیسوی پرافسون گرفت
آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته
شعله اش از جان من تا آسمان گردون گرفت
قامت سروت...
اشک من دریا شد و طوفان به ساحل ها رسید
موج غم از چشم تر تا قلب محفل ها رسید
عشق چون آتش زبانه می کشد در سینه ام
شعله اش از جان من بر جمع مشعل ها رسید
گل به گلزار وجودم خار شد از هجر یار
ناله ام...
در شب هجران تو ای ماه، ستاره می شمارم
تا سحر با اشک چشمم، غم دوباره می شمارم
هر نفس صد بار جانم را فدایت می کنم من
عمر خود را با تپش های دل پاره می شمارم
گر چه دورم از تو، اما در خیالت غرق گشتم
موج های...