متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
دل را به کمند زلف جانان بستم
در دام غمش هزار دستان بستم
از چشم سیاهش آب حیوان جستم
بر لعل لبش عهد فراوان بستم
در گلشن رخ، غنچه خندانش را
با اشک روان، شبنم باران بستم
از تار نگاه او به مژگان پیوند
وز تاب دلم، رشته به جان...
عشق آمد و افروخت چراغ دل مشتاق را
در سینه نهان کرد غم هجر و فراق را
از شوق وصالش به سر کوی روان شد
پروانه صفت، جان که بسوزد به مراق را
در باغ محبت گل رخسار تو دیدم
بلبل شدم و خواندم آواز فراق را
چون ابر بهاری...
در شب هجران، فلک را اشک من طوفان نمود
ماه را در چاه زلفش، مهر رخ پنهان نمود
آتش عشقش چنان در سینه ام افروخته
شعله اش خورشید را محو و پریشان نمود
تار مویش دام صد صیاد مشکین ساخته
چشم جادویش هزاران فتنه را فرمان نمود
باده ی لعلش...
چشم مستت جام می را از رخ گلگون گرفت
ساقی از لعل لبت آیین می افزون گرفت
زلف پرچینت شب یلدا به زنجیر آورد
ماه را در حلقه ی گیسوی پرافسون گرفت
آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته
شعله اش از جان من تا آسمان گردون گرفت
قامت سروت...
اشک من دریا شد و طوفان به ساحل ها رسید
موج غم از چشم تر تا قلب محفل ها رسید
عشق چون آتش زبانه می کشد در سینه ام
شعله اش از جان من بر جمع مشعل ها رسید
گل به گلزار وجودم خار شد از هجر یار
ناله ام...
در شب هجران تو ای ماه، ستاره می شمارم
تا سحر با اشک چشمم، غم دوباره می شمارم
هر نفس صد بار جانم را فدایت می کنم من
عمر خود را با تپش های دل پاره می شمارم
گر چه دورم از تو، اما در خیالت غرق گشتم
موج های...
چون شراب ناب در جام بلور افتاده ام
در خم زلف تو پیچان و صبور افتاده ام
هر نفس صد بار می میرم و زنده می شوم
در تب و تاب نگاهت چو تنور افتاده ام
گرچه دورم از تو، اما به خیالت هر شب
همچو پروانه به گرد شمع...
گرچه دریای دلم موج غم انگیخته است
عشق در ساحل این سینه گهر ریخته است
شب که مهتاب به رخسار تو می بازد رنگ
ماه از شرم رخت در افق آویخته است
آتش عشق تو در جان من افتاده چنان
که ز خاکسترم آتش به فلک ریخته است
هر نفس...
چو شبنم از دل گل، راز عشق می جوشد
نگاه ناب تو، در جام جان همی نوشد
به تار مویی از زلفت، جهان معلق ماند
چو آسمان که به ریسمان، مه می کوشد
ز خاک کوی تو، گر باد بگذرد آرام
غبار عشق به چشم فلک، همی پوشد
نگاه مست...
در دل آینه ی شب، رخ مهتاب شکفت
راز پنهان ز دل سایه ی مهتاب شکفت
چون صدف، گوهر خود را به دل دریا بست
موج آرام به ساحل ز دل آب شکفت
شعله ی شمع به شب، قصه ی پروانه سرود
پروانه از دل آتش ز تب و تاب...
در دل شب، نغمه ی خاموشی جان می سوزد
ماه در پرده ی ابر، راز نهان می پوشد
چون دل عاشق ز غم، شعله ور و بی پرواست
شور مستی به دل از باده ی جان می جوشد
چشم خورشید به افق، خیره و خاموش بماند
تا که مهتاب ز...
در دل شب، نغمه ی اسرار ز جان برخاست
رقص نور، در دل افلاک نهان برخاست
چون گل سرخ، در میان خارها بشکفت
راز مستور، ز لب های خزان برخاست
چشم بیدار، در افسون خیال افتاد
رنگ رؤیا، ز دل خواب روان برخاست
قلب عاشق، در تب و تاب فنا...
در فراز قله ها، آواز جان پرورده ام
با عبور از لحظه ها، راز نهان پرورده ام
چون شرابی کهنه در جام خیال آرزو
در دل اندیشه ها، شهد جهان پرورده ام
در عبور از کوچه های سرد و خاموش عدم
با نگاهی پر ز مهر، عشق نهان پرورده ام...
در دل این کهکشان، نغمه سرایی می کنم
با خیال آسمان، رازگشایی می کنم
در عبور از سایه های سرد و خاموش عدم
با عبور از نور ماه، خودنمایی می کنم
چون نسیمی در چمن، بوی گل ها می دمد
در هوای عطر او، دلربایی می کنم
در میان موج...
در حریم آسمان، راز نهان را یافتم
با نگاه اختران، راه جهان را یافتم
در عبور از کوچه های سرد و خاموش خیال
گرمی آغوش مه، مهر نهان را یافتم
در غبار خاطرات کهنه، عطری ماندگار
از نسیم یاد او، بوی زمان را یافتم
چون قلم در دست موج، بر...
در غبار روزگار، گم کرده ام تصویر را
با خیال آرزو، پیموده ام زنجیر را
در شبان سرد و تار، آتش به جان افروختم
تا بسوزد در دلم، سرمای این تقدیر را
چون صدف در موج ها، دریا به دل آموختم
گوهر اندیشه را، بر دوش این تطهیر را
در...
در دل شب، ناله ام چون موج دریا می زند
اشک چشمم چون ستاره بر ثریا می زند
چشم مستت چون شراب از خم زلفت می چکد
دل به مستی با نگاهت جام و مینا می زند
راز دل با ماه گفتم در سکوت نیمه شب
ماه هم با خنده...
در دل آتش زدم، تا که ز خاکستر شوم
راز پنهان شفق را به سحر باور شوم
در سراب سایه ها، نقش هزاران چهره دید
تا به عمق قصه ی آینه ها رهبر شوم
در عبور از کوچه های سرد و خاموش خیال
همچو فانوس شب تار، به دل محشر...
در خیال موج دریا، قصه ی طوفان شنید
راز پنهان دل ابر به باران شنید
در عبور از کوچه ی باد، نغمه ی برگ خزان
قصه ی عشق ز لب های گلستان شنید
ماه در سایه ی کوه، چهره ی خورشید ندید
راز شب را ز نگاه ستارگان شنید
در...
در دل شب، راز مهتاب به چشمانم گفت
قاصدک ها قصه ی باد به دستانم گفت
در خم زلف تو پیچید هزاران دنیا
شور شیرین سخن عشق به مژگانم گفت
گل سرخی که ز بستان تو بویی می برد
راز دل با نفس صبح به بارانم گفت
ماه در آینه...
در هوای دلنشین، عطرِ گلِ یاس آمد
بر سرِ کوی وفا، قاصدِ احساس آمد
چشمِ مست یار من، چون به نگاهم دوختی
رازِ پنهانِ دلم، بر لبِ الماس آمد
دل به دریا زدم و موج زنان رفتم باز
ساحلِ عشقِ تو را، گنجِ بی قیاس آمد
عشق چون آتشِ جان،...
در شبِ خاموشِ دل، ناله ی جانانه ام
چون نسیمی در گذر، قصه ی افسانه ام
در دلِ تاریکِ شب، ماهِ منی، ای نگار
با تو روشن می شود، این دلِ دیوانه ام
چشمِ تو چون آینه، رازِ دلم را شنید
در نگاهت گم شدم، محوِ تو و خانه ام...