تو ای اندوه پوشالی! تو ای تشویش ویرانگر! تو ای بیرحمِ سرخ از مرگ! ای زالوی هر باور! شبیه مار از دیوار، میآیی به قصد من اگر میرانمت با سنگ، فردا میرسی از در تو میتازی به نام ناامیدی، بغض، تنهایی و جا وا میکنی در بودنم، هی میزنی خنجر...
هجوم غم آمد شدی دلسرد! جهانت اگر شد سراسر درد به مو می رسد قصه اما نه! خدا ناامیدت نخواهد کرد! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی