من به آینده نگاه می کنم چرا که بقیه زندگیم را قرار است در آنجا بگذرانم.
انسان تا وقتی می تواند خودش باشد که تنها باشد، و اگر او تنهایی را دوست نداشته باشد، آزادی را هم دوست نخواهد داشت چرا که فقط وقتی تنهاست واقعا آزاد است.
حرفهایش از نوازشهای او شیرین تر است از هر انگشتش هنر می ریزد از لب بیشتر
آمدی...گفتم پشیمان شد...نگو میخواستی روی دستم آب پاکی را بریزی و خلاص
مفلس چو شدیم، رو به او می آریم معشوقهٔ روزِ بی نوایی ست خدا!
گر تو رابا ما تعلق نیست ،ما را ، شوق هست ور تو را بی ما صبوری هست ما را،تاب نیست
جسم شما، کلیسایی است که طبیعت در آنجا درخواست می کند مورد احترام واقع شود.
به این دو روزه حیاتم سرِ وفای کسی ست که گر بقای ابد باشدم ، وفا نکند !
پادشاهان همه مبهوت جمالت گویند این چه شاهیست مگر این همه لشگر دارد!
روزی به روی حوض فقط عکس ماه بود حالا کنار حوض نشسته ست ، ماه من
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
ز دستِ عشق به جز خیر بر نمی آید وگرنه پاسخِ دشنام، مهربانی نیست!
لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش در دیدگان ثانیه ها غرق می شوم وقتی که می رسم به شب دل شکسته اش برخیز...
حیران شٖدم در کار تو ،درمانده از رفتار تو هم می گشایی پای را، هم قفل و بستم می کنی
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد
وقتی دیگران از من انتقاد می کنند، به جای اینکه سرم را پایین بیندازم، به من انرژی می دهد که حتی بیشتر تلاش کنم.
خیلی مردم کمی هستند که به آینه نگاه کنند و بگویند، این آدمی که من می بینم هیولایی وحشی است. در عوض، بهانه هایی می تراشند که اعمالشان را توجیه می کند.
دانا لب تو، اگر ببوسد فتوی ندهد که می حرام است
جز خودم هیچکسی در غم تنهایی من مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
امید من به وفا کردنت حماقت بود حکایت دل من با تو عین برجام است...
امسال هم چنان همه ی سال های پیش این سیزده بدون تو باید به در شود
گیسو رها نکن که به اندازه ی نیاز افسانه های در هم و برهم شنیده اییم
تنِ دی گرچه سپید است ولی این تن پوش زینت جای قدم های تو را کم دارد...
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالی برایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی دو گیسوی پریشانت قشون شاه قاجاری و من مشروطه خواهی با تفنگ برنوی خالی ببخش ای همسفر اما من از پرواز می ترسم تمام عمر خود گفتم امان از درد بی بالی همیشه یک غزل جان...