دلم آغوش می خواهدبپوشانم تن عریان غم ها را...
اندوه عشق بر در غمخانه ی دلم قفلی زد و کلید به دست فغان سپرد!
مجنون که به دیوانه گری شهره ی شهر است در دشت جنون همسفر عاقل ما بود...!
پاییز، رنگِ زندگیِ پُر غمِ من است؛ من درک میکنم غمِ این سرخ و زرد را
جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر...
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت..
غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست
هر شب به هوای دیدنت، ازخوابی آسیمه دویده ام به خوابی دیگر..!!
گذر نکرد به جز تو کسی به چشمانم ولی دروغ چرا،گریه گاه گاه گذشت
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران...
بی تو صبحم شامِ مرگ و شامِ من روز جزاست...
اما خدا نیاورد آن روز را که آه... گیرد دلی بهانه ی پاییز در بهار...
نمیدانم نهان از من، چه نیکی کرده ای با دل که چون غافل شوم از او دوان سوی تو می آید
بعد دیدار تو هر روز دعا می کردم که به کافر نشود هیچ مسلمان محتاج
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
عیسی لبی و مرده ام در برابرت....
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
از هر کسی که خاطره دارم پرید و رفت دل دست هر کسی که سپردم برید و رفت بادام چشم های مرا بی خیال شد تنها انار سرخ لبم را مکید و رفت من دل نداشتم که به او نه بگویم و او التماس دست مرا هم ندید و رفت...
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست
عضو عضوِ ما جراحت زار حسرت های اوست ...
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات...
آغوش گرم توست به هم ریز فصل ها سرمای قوس ، موسم خرما پزان من
ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺩﺭ طلبت ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺮﻭ ﺑﺎﺧﺘﻢ ﺩﺭ هوست ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﺎ