سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
آنکه به دل اسیرمشدر دل و جان پذیرمشگر چه گذشت عمر منباز ز سر بگیرمش...
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی...
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا...
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل منتا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من...
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شوو اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شوهم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کنو آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو...
بی عشق نشاط و طرب افزون نشودبی عشق وجود خوب و موزون نشود...
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادیشاگرد که بودی که چنین استادی...
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزدصد جان به فدای عاشقی باد ای جان...
گر میل دلت به جانب ماست بگو......
بیمار غمم عین دوایی تو مرا...