دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی شاگرد که بودی که چنین استادی
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
گر میل دلت به جانب ماست بگو...
بیمار غمم عین دوایی تو مرا