شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بی تو طوفان زده ی دشت جنونمصید افتاده به خونمتو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟بی من از کوچه گذر کردی و رفتیبی من از شهر سفر کردی و رفتیقطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهمتا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهمتو ندیدینگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتیچون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم،گوئیا زلزله آمد،گوئیا خانه فروریخت سر من،بی تو من در همه ی شهر غریبمبی تو کس نشنود از این دل بشکسته صداییبرنخیزد دگر از مرغک پر بسته نواییتو ه...
خاک نشین ره میخانه ام خانه خرابِ دل دیوانه امزان که به میخانه بجز یار نیست کشمکش صفحه و زنّار نیستهرچه در آنجاست بُوَد در خروش جام می و می زده و می فروشحسرت بگذشته و آینده نیست جز به ره عشق کسی بنده نیستای که به دام تو اسیرم اسیر لذت دیوانگی از من مگیربنده عشقم کن و نامم بده !خاک رهم ساز و مقامم بده!...
به شبهای تاریک و تلخِ جدایی خیال ترُا چون دعا دوست دارم قسم بر دوچشمانِ غم ریزِ مَستترا من به قدر خدا دوست دارم...
خواهم امشب همچو مِی نوشت کُنمبی خود از گرمیِ آغوشت کنموز شراب عشق مدهوشت کنمبا هزاران بوسه خاموشت کنم...