پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاسه هم راز خدا شدیم چون فاش شدیمشب بود خطر بود که خفاش شدیمبا گریه به دست و پای عشق افتادیمبا عشق نشستیم که عیاش شدیماندازه خورده برده هامان بودیمخوردند و بردند که کلاش شدیمما کوسه ولی ریز تر از ماهی عیدما کاسه ولی داغ تر از آش شدیمما از کمر کاش پس افتادیم وغربت کش و حسرت خور و اوباش شدیمبا ساخته و باخته ای سوخته ایمقربانی لفظ بد ای کاش شدیمدر دست گرفتیم پریشانی رنگدر چهره شکستیم که نقاش شدیم...
ما همچون کاسه ایم ، بر سرِ آبرفتنِ کاسه ، بر سرِ آب، به حُکمِ کاسه نیست؛به حُکمِ آب است!بعضی می دانند، بر سرِ آب اند؛ بعضی نمی دانند! مولانا/فیه مافیه...
امان از کاسه های داغ تر از آشو میخی ساده دل ، ور رفته با هر سنگامان از تیرهای دلربای سرخکه دائم پادگان را میبرد با رنگ.........
امروز یکی زنگ زد.. در رو باز کردم نذری آورده بود... کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه... صبر نکرد کاسه رو بدم.. جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت... مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم...
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد...