پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای کاش به رویای تو بر می گشتم چون رود ،به دریای تو بر می گشتم ای کاش که از پنجره ها بی پردهباران ، به تماشای تو بر می گشتم سپیده اسدی باتخلص مهربان...
باز امشب مثل هر شب زیر باران مرده امپشت یک پنجره ای رو به خیابان مرده امگریه دارم شانه هایت در کنار دیگری ستبودنت با دیگری بر جانم نیش دیگری ست مثل هر شب در کنار آن خیابانی که نیستشده ام خیس در خیال زیر بارانی که نیستقدر هق هق شانه ای حتی برای گریه نیست جزء به دیوار سر نهادن جا برای تکیه نیستمن و تو عابران در یک مسیر پر خطر بودیممهره های بازی برای یک جمع مختصر بودیم...
دستهای تو کلید صبح است که سوی مشرق میچرخد و سپیدی را از پس نردهی سایه روشنبه سوی پنجرهها میخواند ......
محبوب من در دنیا جز شما خبری نیستشما تنها خبر خوش این عالمیدیاد آن شبها بخیر که در کوچهدست در دست مهتابداشتیم ماه سر بر شانه من میگذاشت با مهتابقدم می زدیم و اسرارمی گفتیم حالا سالهاست کهپنجره ها بسته اند یادش بخیر آن سالهای کهپنجره ها باز بودند...
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم .......
باز کن پنجره ها را که نسیمروی بالش پری از قاصدکیخسته از راهی سختپشت در منتظر استتا بگوید که چه ساندل من بی تاب است...