متن امین غلامی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات امین غلامی
جوری دلتنگ توام که خدا میداند.
خدا که هیچ کل جهان میدانند.
طالعم را طالع بین بدید.
چیزی جز حسرت دیدار تو در آن ندید.
کاش میدونست چشماش شده همه دنیام.
ویرانه کند قلب مرا چشم سیاهت.
از وقتی که چشم تو به چشمم افتاد.
شده مهمان شبم، چشم تو و بیداری.
به آغوش خودم یک تو بدهکارم، همین و بس.
چشمان تو بهترین بهانه است.
تا چشم بپوشم ز چشم دگری.
امین غلامی (شاعر کوچک)
صبح است و دلم لک زده لبخندت را.
آن گونه ی سرخ و آن لب قندت را.
طبیب دل بیمار من است...
چشم سیاهت...
چیزی که میان من و تو خورده پیوند...
چشمان سیاه تو و دیوانه دل ماست...
مرا به سجده کشانده...
خیال چشم سیاهت...
غرق تنهایی خود بودم که.،
که نگاهم افتاد.
به همان چادر مشکی.
به همان صورت زیبا.
به همان قامت رعنا.
که از ان دور دلم را لرزاند.
تپش قلب من انگار به هزاران برسید..
سخت تر شد نفسهام لرزه به دستان برسید.
اندکی نزدیک شد.
چقدر مثل تو بود.
ولی...
تو همان خواب قشنگی...
که به چشم منِ دیوانه نخواهد امد...
هر بار که خندیدی...
دیوانه ترم شد دل...
عمــــــــرمان بیهوده بود...
گر بین لبهای من و تو پیوندی نبود...
میزند بر هم تمام خواب شبهای مرا...
آن سرخیه لبهای تو ناز و ادایت...
امین غلامی (شاعر کوچک)
درون چشم من جز تــــــو...
مگر کس خانه ای دارد...
گناه از دل نه از دیده،
از آن چشم سیاه توست...
که اینگونه اسیر کوی تو گشتم...
بعد تو با رفتنت، دنیا دگر دنیا نشد...
چشم خیس من دگر، با رفتنت بینا نشد...
بعد تو بسیار بودن، که خواستن جای تو...
جای تو باشند اما، این دلم راضی نشد...
آمدم تا که ببوسم لب شیرینت را...
که پریدم از خواب...
چقدر خواب قشنگی میشد...
فرصت بوسه ز لبهات ، گر محیا میشد...
از واجبات دین شده...
پرستش چشمان تو...