شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
- پس کی وقتِ رفتن فراخواهد رسید؟من خسته امخسته از آینه، از آدمی، از آسمان!...
مثل سردرد پس از طی شدن مستی هاخسته ام.مثل تمام دهه ی شصتی ها.....
خسته ام ،ازاین زندان که نامش زندگیست/پس قشنگی های دنیا دست کیست...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
خسته ام ، سنگ نزنهی نشکن روح مرا......
خسته ام،سنگ نزنهی نشکن روح مرا ......
کاش اینجا بودیهمین کنار خودمو من یادم می رفتکه خسته ام خرابم ویرانم.......
به تازگی با هیچ کسیشوخی ، حرف تازه ایکوچک ترین سخنی حتی ، ندارم...خسته ام...خیلی جدی میروم...خیلی جدی تر دیگر برنمیگردم......
خسته ام از این زندان که نامش زندگیست...
به تازگی با هیچ کسیشوخی ، حرف تازه ایکوچک ترین سخنی حتی ، ندارم...خسته ام...خیلی جدی میروم...خیلی جدی تر دیگر برنمیگردم...