من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد
کُنون که صاحب مُژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل بر یک قرار نیست دل بی قرار من
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
چون به لبش می رسی جان بده و دم مزن
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مَشکن دل کَس را که در این خانه کسی هست
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نَهم در خطِ جانان جان دهم بر بوی دوست
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
کام دلم تو بودی هر سو که میدویدم سر منزلم تو بودی هرجا که مینشستم
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهام حسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ...
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی