یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشقمن بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست...
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند...
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد...
کُنون که صاحب مُژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی...
در زلف بی قرار تو باشد قرار دلبر یک قرار نیست دل بی قرار من...
اول نگهش کردم آخر به رهش مردموه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم...
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال...
چون به لبش می رسی جان بده و دم مزن...
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافاتمَشکن دل کَس را که در این خانه کسی هست...
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوستسر نَهم در خطِ جانان جان دهم بر بوی دوست...
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام نداردکه در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی...
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی...
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستیگر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم...
کام دلم تو بودی هر سو که میدویدمسر منزلم تو بودی هرجا که مینشستم...
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهامحسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ......
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی...