بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس یکی منم که ندانم نماز چون بستم
چون مرا وعده ی دیدار تو تنها خواب است گر نمازم به قضا رفت مقیّد دانم
چون نمازی به سر راه مسافر شده ایم هر که بگذشت، زدل قصد شکستن دارد...
معشوقه ی ما یکسره در حال نماز است عشق است خدایی که خدا داشته باشد .
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون
«آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنات روی طناب رخت باران را اگر که میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز میخوانی من خداپرست شدهام»
در مسجد عشق رفته بودم به نماز گفتند اذان بگو من از آن گفتم